با مامان برمیگردیم خانه. پاش درد گرفت و تا آخرِ مسیر نرفتیم. از دور سایهی جمعیت را دیدیم و با دوستش برگشتیم خانه.
خانه جور قشنگی نیست. باباهه خودش را گرفته و حرف نمیزند و صدای ایران اینترنشنال را بالاتر میبرد. خواهره از دم در شروع کرده به بهانهگیری و غرغر و باجخواهی که چرا یک روز برای خودتان وقت گذاشتهاید.
من سالها بود که نمیرفتم راهپیمایی. فکر کنم تا این سن فقط یکبار رفته بودم. شاید چون از جمعیت میترسیدم. شاید چون خجالت میکشیدم. شاید چون نگران بودم خانه این شکلی بشود.
امسال رفتم و دیدم که جمعیت ترس نداشت. انرژی داشت. شور داشت. جان تازه به تنم تزریق کرد. خجالتکشیدن هم نداشت. همه همکلام بودند و هممسیر. خانه هم. راستش را بخواهید بیشتر کیف کردم وقتی که دیدم قرار نیست کسی با بنر و تاج گل در خانه ازم استقبال کند. بیشتر احساس استقلال کردم. بیشتر احساس برد کردم و دوباره یادم آمد که من خودم انتخاب کردهام که کدام راه را بروم. که من خودم تصمیم گرفتم اینجا باشم. که مهم نیست یک روزی برسد که همهی اطرافیانم مرا بگذارند و بروند. من راهم را میشناسم.
امسال اولین 22 بهمنی است که از خودم بیزار نیستم.
به خودم قول داده بودم دیگر هیچ فیلمی دانلود نکنم تا وقتی پوشهی ندیدهها خالی نشده. درست روزی که بستهی اینترنتم تمام شد، فهمیدم یکی از فیلمهایی که چندبار از کنار پوسترش رد شده بودم، _چون فیلم زندگینامهای خیلی دوست ندارم و چون فردی مرکوری را نمیشناختم_ با بازی رامی مالک بوده. که اگر این
پست را دیده باشید میدانید او را از کجا میشناختم. بازیِ شاهکار و بینظیرش در نقش الیوت، یکی از میخکوبکنندهترین اجراهایی بود که دیده بودم. حتی اواسط فصل دوم، وقتی حس کردم دارم سریال را خیلی سریع میبینم و حیف است به این سرعت تمام بشود، زدم از فصل یک و شروع کردم به دوباره روزی دو اپیزودش را تماشاکردن و لذتبردن. که اگر من را بشناسید میدانید چقدر اتفاق عجیبی است اصرار به پیشروی آرام.
بعد اسم فیلم را توی اینستاگرام و یوتیوب سرچ کردم و چند ویدیوی اصل از اجراهای فردی مرکوری دیدم و ماتم برد. رامی مالک با آن صورتِ همیشه سرد و بیحرکت، با صدای خمار و خستهاش و آن بدن کوچک مچاله در هودی، همچین نقشی را بازی میکند؟ خوانندهای که تمام صورتش آواز میخواند، چشمهایش تکلم میکند، صدایش میرقصد و بدنش انگار در حال پرتشدن از آسمان معلق است.
کنجکاو شدم. ولی ترسیدم. یکی از چیزهایی که همیشه مرا میترساند این است که بازیگر مورد علاقهام نقشی را بازی کند که از عهدهاش برنیاید و صدای هووووی جمعیت را بلند کند. برای همین فقط رفتم مصاحبههایش را دیدم. هر تاکشویی که رفته بود را زیرورو کردم. هر کسی که راجع بهش حرفی زده بود را شنیدم. هر نقدی که پیدا میکردم را میخواندم و همه، متفقالقول بازی رامی را شاهکار میخواندند. ولی هنوز هم قولم پابرجا بود. قرار نبود تا مدتی هیچ چیز دانلود کنم. اما بعد اتفاقی خبر برگزیدگان جایزهی بفتا را دیدم و فهمیدم رامی برای این نقش برندهی نقش اول مرد شده و بعد که سرچ کردم تا مطمئن شوم فهمیدم قبلاً گولدن گلوب را هم برده!
اما هنوز هم فکر نمیکردم از یک فیلم زندگینامهای از آدمی که نمیشناسمش لذت ببرم. برای همین فقط خودخوری میکردم و از گوشه و کنار ویدیوهایش را میدیدم. وقتی صبا هم
پست این فیلم را گذاشت اما، دیگر زنجیر پاره کردم و صبح سحر امروز، پوشهای را توی لپتاپ باز کردم و فیلم پخش شد و من از ثانیهی اول میخکوب شدم.
شاید چون بازی رامی شگفتزدهام کرده بود و میدانستم چقدر جان گذاشته برای این نقش و میدیدم که چطور تمام صورتش، تمام بندبند انگشتانش و قدمهایش تبدیل به فردی شده. شاید چون کمکم میفهمیدم که من این موسیقیها را شنیدهام و فردی را بی آنکه بدانم میشناختم. شاید چون سلیقهام تغییر کرده و حالا فیلمهای این سبک را هم میپسندم. به هر دلیلی که بود، من تمام مدت زل زدم به صفحه بدون اینکه ساعت را نگاه کنم. بغض کردم، خندیدم، هیجانزده شدم، دلم گرفت و لذت بردم! لذت خالص.
درد کشیدم و لذت بردم و یادم آمد که این احساسات را توی چه روزهای دوری جاگذاشتهام. روزهایی که تصمیم گرفتم از این درد سرپیچی کنم و خودم را در مخدر لذت و هیجان و شور محض فرو ببرم. روزهایی که تصمیم گرفتم خودم را تنها با داستانهای عاشقانه و پلیسی و فانتزی سرگرم کنم تا درد را یادم برود؛ اما ندانسته، زخمهای بزرگتری بر دلم نشاندم. من نمیفهمیدم. واقعاً نمیفهمیدم که دارم چه بلایی سر خودم و روحم میآورم و تا کجا خودم را پایین میآورم.
امروز اما با فردی همراه شدم، بالا رفتم، با مغز زمین خوردم، خودم را توی منجلاب غرق کردم؛ اما در نهایت به خودم برگشتم. به خودِ واقعیم. به خانه.
فرِدی همان رویایی است که هرکسی میبافد. آدمی که پیِ راهی که انتخابش کرده میرود و میدود و میرسد.
فرِدی همان مسیری است که هرکسی میرود. مسیری که ابتداش تلخی است، کمی جلوتر اوجِ قدرت، کمی جلوتر سقوط، و در نهایت سربرآوردن.
این هفته برای من هفتهی معجزه بود. هفتهی پس از سقوط. از روز شهادت مادر، از روز راهپیمایی، از مکالمهی دیشبم با سادات و ازامروز و فردی. این هفته برای من هفتهی سربرآوردن بود. برگشتن به خودم و پیداکردن لذت حقیقی که نه جایی در میانهی جهانِ تخیلات بیغم است، که همین جهانی است که در آن زیست میکنم، با تمام تلخیها و لذتهایش.
کاش آنقدر بلد بودم نوشتن را، که الان میتوانستم رک و راستتر بگویم چه حالی دارم. ولی چون کلمات یاریام نمیکنند، فقط دعا میکنم یکبار این هفته را تجربه کنید.
با مامان برمیگردیم خانه. پاش درد گرفت و تا آخرِ مسیر نرفتیم. از دور سایهی جمعیت را دیدیم و با دوستش برگشتیم خانه.
خانه جور قشنگی نیست. باباهه خودش را گرفته و حرف نمیزند و صدای شبکهی خبری خارجی را بالاتر میبرد. خواهره از دم در شروع کرده به بهانهگیری و غرغر و باجخواهی که چرا یک روز برای خودتان وقت گذاشتهاید.
من سالها بود که نمیرفتم راهپیمایی. فکر کنم تا این سن فقط یکبار رفته بودم. شاید چون از جمعیت میترسیدم. شاید چون خجالت میکشیدم. شاید چون نگران بودم خانه این شکلی بشود.
امسال رفتم و دیدم که جمعیت ترس نداشت. انرژی داشت. شور داشت. جان تازه به تنم تزریق کرد. خجالتکشیدن هم نداشت. همه همکلام بودند و هممسیر. خانه هم. راستش را بخواهید بیشتر کیف کردم وقتی که دیدم قرار نیست کسی با بنر و تاج گل در خانه ازم استقبال کند. بیشتر احساس استقلال کردم. بیشتر احساس برد کردم و دوباره یادم آمد که من خودم انتخاب کردهام که کدام راه را بروم. که من خودم تصمیم گرفتم اینجا باشم. که مهم نیست یک روزی برسد که همهی اطرافیانم مرا بگذارند و بروند. من راهم را میشناسم.
امسال اولین 22 بهمنی است که از خودم بیزار نیستم.
پیشدانشگاهی که بودم، نیمکت روبهروییم که تازه مسئولیتی در بسیج مدرسه گرفته بود، ازم پرسید که میخواهم مجری برنامهی شهادت حضرت زهرا باشم؟ من آن روزها عشق اجرا بودم و حرفزدن جلوی جمعیت. قبول کردم. قرار بود یک سخنران بیاید، یک مداح خوب، قرار بود معاون پرورشی تجهیزات را آماده کند که یک نمایش را هم روی پرژکتور پخش کنیم. برای معرفی هرکدام از چندروز قبل متن نوشتم که چطور صدایشان بزنم. کلی تعریف و تملق. کلی کار کردم که صدایم قشنگترین حالتش را بگیرد. از دوستم یاد گرفتم چطور طلق را توی مقنعهام بگذارم که مرتب و قشنگ به نظر برسم.
روز مراسم شد. مداح و سخنران نیامدند. معاون پرورشی گفت اسپیکرها خراب شدهاند و یادش رفته بفرستدشان تعمیر. کلیپی که دوستم قرار بود پخش کند مشکل پیدا کرد. حتی معاون و ناظم خود مدرسه هم نیامدند بنشینند پای برنامه. من بودم و دوستم و سه تا کلاس دوم دبیرستان که نشسته بودند برای برنامهی شهادت.
طلقم از توی مقنعه لیز خورد و دیگر نتوانستم مرتبش کنم. همینجور کج و معوج رفتم پشت تریبون. نصف متنی که برای اجرا نوشته بودم دیگر به کار نمیآمد. از جمعیت ترسیدم و یادم رفت صدایم را عوض کنم. با صدای لرزان و معمولی شروع کردم به گفتن.
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ»
چندنفری از بچهها بلد بودند صلوات را. به زمزمه همراهم شدند. یکی از شعرهایی که نوشته بودم را خواندم و بعد شروع کردم به تعریفکردنش. از یکی از بیتهایش نخ کشیدم و روضهخوان شدم. پارهای از خطبهی فدکیه خواندم و قصهاش را تعریف کردم و سخنران شدم.
دوستم گفت با همان صدای کم نمایشش را روی پرده پخش میکند. رفتیم نشستیم. آمد کنارم و گفت: خودت یه پا مداحی که. لازم نبود اصلاً کس دیگهای رو دعوت کنیم.»
نمایش تمام شد. بچهها دوستش داشتند. رفتم بالا. همه لبخند میزدند. نمیدانم تا به حال لبخندهای بعد از هیئت را دیدهاید و روی لبهایتان نشسته یا نه. از همان لبخندها بود ولی.
یک شعر دیگر خواندم و برایشان گفتم که قرار نبود همهچیز اینقدر ساده باشد. قرار نبود اینقدر ریخت مرا ببینند. نشد و نیامدند. هنوز لبخند میزدند. دوباره صلوات فرستادم و آمدم پایین.
بچهها کولههایشان را روی شانههایشان میانداختند. ساکت. نمیدانم تا به حال سکوتهای بعد از هیئت را دیدهاید و مُهر روی لبهایتان نشسته یا نه. از همان سکوتها بود ولی.
هیئت کوچکی که دونفری راهش انداخته بودیم، طعم هیئت میداد. بدون کیک یزدی و چای و شربت زعفران. بدون مداح و سخنران. بدون باند و اسپیکر. بدون اسپند و گلاب.
صدای چک چک باران که میخورد به دیوارهی بالکن را شنیدم. از خیابان کناری دستهای رد شد و صدای مداح پیچید توی خانه. من از پستهای مناسبتی توی وبلاگ خوشم نمیآید. که یک چیزی بنویسم و یک شعر و یک تسلیت و تبریک. اما دلم نمیخواست امروز نانوشته بماند. آمدم و دیدم دارم خاطره تعریف میکنم. بیدلیل. دوستش دارم اما الان. پستم طعم هیئت میدهد. بدون کیک یزدی و .
حرفی که میخواهم بزنم این است که مهم نیست از چه حرف میزنی. مهم نیست چطور تعریفش میکنی. مهم نیست چندجور خوراکی توی سینی چیدهای. مهم نیست چندنفر نشستهاند. مهم نیست هیچی. هیچی. وقتی مادرت نشسته کنارت، به تته پته که میافتی، کلمات را که گم میکنی، کلمهها را هم میزند و لقمهپیچ میکند و جملهها را خودش توی دهانت میگذارد. آرام آرام راهت میبرد و بعد دستی روی سرت میکشد که دیدی کاری نداشت؟ دیدی چه زود تمام شد؟
حرفی که میخواهم بزنم این است که مهم نیست تو چه فرزند ناخلفی بودهای. چقدر ناشبیه به او بودهای. چقدر سرش داد کشیدهای. چقدر احمق بودهای. اگر فرار کنی و بروی یک شهر دیگر که جور دیگری زندگی کنی، که آدم دیگری بشوی، که یک اشتباه در مسیر خودت بشوی، باز یک روز صبح آیفون خانهات را میزند و صدایش میپیچد که: هنوزم نمیذاری بغلت کنم مادر؟»
بعد کی میتواند مقاومت کند؟ کی میتواند پلهها را دوتایکی نکند و پرنکشد به آغوش او؟ کی میتواند روی زانو ننشیند، خودش را زیر چادر او قایم نکند و نگوید: ببر منو از اینجا. بیا بریم خونه.»
این مادرها. این مادرها. این مادرها.
دلم میخواست روضه بخوانم. دلم میخواست از بچهها بگویم. دلم میخواستم از نامردمان بگویم. ولی همهاش را گفتهاند. همهاش را شنیدهایم. من هم خستهام. فقط میخواهم برگردم خانه. فقط میخواهم دراز بکشم روی پاش، چادرش را بکشد روی صورتم و لالایی بخواند برایم و بخوابم و بیدار شوم.
بعضی روزها دلم میخواست به جای نویسندگی میرفتم سراغ عکاسی یا فیلمبرداری. روزهایی که به ضعف کلمات دربرابر احساساتی که تجربهشان میکنم پی میبرم. بعد یک شعری، قصهای، نوشتهای میبینم که چطور خلق جهان کرده. بعد یادم میآید که کلمات میتوانند آسمانها را کشف کنند. فقط من کم بلدمشان. بعد دوباره عطش خواندن برم میدارد. دوباره کتابها را با عشق بغل میزنم. دوباره پناه میبرم به جهان قصههایشان و دوباره همه چیز طعم بستنی سیب ترش میدهد.
اسم این روزها را گذاشتهام بیگ بنگ.
نکتهی انحرافی: وقتی تعداد دنبالکنندههای آدم قابل شمارش باشه، تکتکشونو نگاه میکنه. میخوام بگم من همیشه چشمام بهتونه. حتی شماهایی که همیشه ساکتید. حتی اونایی که شاید فقط الکی زدن روی دنبالکردن و هیچوقت وبلاگ رو نمیخونن. و میخوام خواهش کنم اگه این پست رو دیدید و امروز یا هروقت دیگهای، خواستید دیگه اینجا رو دنبال نکنید، قبلش بهم بگید چرا. اگه بخواید حتی جواب هم نمیدم. توجیه هم نمیکنم که بخوام نگهتون دارم. فقط میخوام بدونم که سه چهارروز خودخوری نکنم و پستها رو بالا و پایین نکنم که ببینم چی شده. اینکه بیدلیل و ناگهانی کسی ترکم کنه برام خیلی ترسناکه.
عنوان: از این جهت که تیکهی سیاهش خوشحالانه است، تیکهی قهوهای/زرشکیش ناخوشحالانه.
هیچکدوم از اینا واقعیه؟ نگاش کن. دنیایی که توی فانتزی بنا شده. ترکیب احساسات در قالب قرصها، جنگ روانشناسی در قالب آگهیها، تغییردادن افکار در قالب غذاها، سمینار شستشوی مغزی در قالب رسانهها، حبابهای کنترلشدهی جدا از هم تو قالب شبکههای اجتماعی. واقعی؟ تو میخوای راجع به واقعیت حرف بزنی؟ از زمانی که قرن جدید شروع شد ما حتی توی چیزی نزدیک به واقعیت هم زندگی نکردیم. ما خاموشش کردیم. باتریهاش رو درآوردیم. انداختیمش تو کیسه زباله. تفالههاش رو هم ریختیم توی سطل آشغالهای غیرقابل بازیافت و خطرناک برای انسانها. ما همه توی یه خونه با با یه علامت تجاری که توسط شرکتها کنترل میشه زندگی میکنیم که عددهای دوقطبیشون روی صفحههای دیجیتال بالا و پایین میپره. ما رو توی بزرگترین خوابی که بشر تجربه کرده هیپنوتیزم کردن. قبل از اینکه بتونی یه چیز واقعی پیدا کنی باید خیلی عمیقتر بگردی دنبالش بچهجون. ما توی امپراطوری کثافت و چرندیات زندگی میکنیم. امپراطوریای که خیلی وقته توش زندگی کردی. پس با من از واقعینبودن حرف نزن.»
Mr. Robot ببینید. برای خیر دنیا و آخرتتان مستر روبات ببینید.
یک شکلات تلخ باکیفیت است این سریال. ترکیبی از بهترینها برای یک تکه زهر گزنده که درنهایت دل آدم را میبرد. یک جهان کامل. تلفیقی از روانشناسی و هک و کامپیوتر و جامعهشناسی و ت و درام.
شاید شما مثل من با هر سریالی که میبینید زیست نکنید و بعد از پایان فصل اول از تمام دوربینها و صفحات اجتماعی دوبرابر قبل نهراسید، شاید مثل من با نگرانی به توهمات و تخیلات فراوانی که در طول روز در آنها زندگی میکنید نگاه نکنید و تصمیم به خاموشکردن بخش فانتزیساز مغزتان و هدایتش تنها برای نوشتن قصههایتان نگیرید، شاید قبل از خواب چشمهای رمی مالک، بازیگر نقش اصلی سریال جلوی چشمتان نچرخد، شاید صادقانه رودرروی خودتان ننشینید و سعی نکنید یکبار با شیاطینِ درونتان دیدار کنید قبل از آنکه افسارتان را به دست بگیرند، شاید ناگهان با جهان حقیقی روبهرو نشوید و ناگهان بعد از سالها صدای زندگی واقعی را نشنوید، شاید شما مثل من نباشید و هیچ بلای خوش و ناخوشی سرتان نیاید؛ اما حتماً از دیدنش لذت میبرید. حتماً.
پ.ن: فصل چهارم و آخر سریال هنوز نیومده. اگه اهل صبرکردن برای فصل جدید نیستید صبر کنید بعد ببینید. گویا همین امسال میاد به هرحال. دو سه تا صحنهی مغایر با تقوا هم توی سریال هست که میشه سریع بزنید جلو و مشکلی پیش نیاد. باز اگه خیلی رواعصابتونه که هیچی.
پ.ن2: یک پوستر بسیار هیجانانگیز دیگه دارم که چون اسپویل بسیار شدیدی توش داره نمیتونم بذارم. :آه و حسرت
من یک اخلاق عجیب دارم. وقتی با چیزی کیف میکنم، باید با تمام جهان به اشتراکش بگذارم. هرچند در ادامه از اینکه یک رقیب عشقی برایم پیدا شده اعصابم به هم بریزد. هرچند هی با خودم تکرار کنم نه، عشق هیچکس مثل من نیست؛ اما باز هم اگر چیزی ببینم و بخوانم که بهم مزه بدهد و مغزم را روشن کند، باید حداقل به یکنفر نشانش بدهم.
اول قرار بود امروز دربارهی سریال دکتر هاوس بنویسم و حس و حالم بعد از تمامشدنش. بعد قرار بود یک نقد طولانی به سریال مینو بنویسم. و آخرسر اتفاقی افتاد که هردوتایشان را به بعد موکول کردم.
مامان من یک دورهی تحول را از سر گذرانده. تا قبل از ازدواج، دختر قشنگ فامیل بوده. از آنها که وقتی وارد مهمانی میشوند همه یکلحظه میخکوب میمانند که این موهایش را چطور درست کرده، آرایشش را کجا رفته، لباسش را کی دوخته. بعضی لباسهای جوانیِ مامان تازه الان دارند روی بورس میآیند. راستش این یکی عادت را هنوز هم دارد. هنوز هم توی مهمانیها به شوخی بهش میگویم که جلفترین آدم جمع است. اما الان فقط در مهمانیهای نه، آنموقع همهجا. تقریباً تا قبل از تولد من هم همینجور بود. یککم قبل از من، مامان سر یک جریاناتی کلاً تغییر میکند و حسابی یک شکل دیگر میشود. تفاوت احوال مادر در بارداری، در تفاوتهای اخلاقی و اعتقادی میان من و خواهرم به شدت ملموس و بانمک است. حتی در اسمهایمان. مامان اسم او را از خوانندهی مورد علاقهاش برداشت و اسم مرا از جوشن کبیر.
بعد از به دنیا آمدن من، و آمدن به محلهای که هنوز هم آنجا هستیم، رفتوآمدش به یک حسینیه نزدیک خانهمان شروع شد. بعد از چندسال متوجه شد خانمِ سخنرانِ آن حسینیه، کلاسهای خصوصی هم دارد. این زمانی است که من حوالی پنجسالگیام.
مامان در آن کلاس ثبتنام میکند و من که جوجهاردکی بیش نبودم، دنبال مامان در کلاسهایش مینشستم. خانمی با موهای تمام سفید و صورت مهربان و لبخند همیشگی، استاد آن کلاس بود. ارتباطی که شاگرادان خانم ز با او داشتند، الان برایم شبیه رابطهی مرید و مرادی است.
روال کلاس اینطور بود که هربار یک کتاب را انتخاب میکردند، سر کلاس هرچقدر که وقت میشد میخواندند و خانم ز برایشان تفسیر میکرد مطالب کتاب را. معراج السعاده، شرح مراتب طهارت، شرح زیارت جامعه کبیره، شرح چهل حدیث امام خمینی، خطبهی متقین حضرت علی، خیلی کتابهای دیگر که الان اسمشان را یادم رفته. مامان اگر تا قبل از آن در مرحلهی عبور بود، بعد از آن به همان نقطهای رسید که انگار خلا تمام عمرش بوده.
راستش من خاطرهی زیادی از آن کلاسها ندارم. فقط یادم هست که لم میدادم روی شانهی مامان و گوش میدادم به حرفهایشان. احتمالاً چیز زیادی هم نمیفهمیدم. یا آن موقع فکر میکردم که نمیفهمم اما ناخودآگاهم تاثیر میگرفته. شاید منِ امروز هفتاددرصد ایمانی که دارد را مدیون همان دریافتهای ناخودآگاه باشد. یادم هست یکبار خانم ز وقتی مرا بغل کرده بود به مامان گفت: چمران از کودکی پای این مکتب رشد کرد و چمران شد.» بگذریم که من چمران نشدم. یا هیچ چیز دیگر. اما آن روزها، آن بغلکردنهای محکم، آن تشویقشدنها بابت حفظ یک سورهی کوچک، بعد از سواددارشدنم تلاشم برای خواندن کتابهای درخانه که بتوانم سر کلاس من از روی متون بخوانم! همه و همه یک جایی در دل و روح و روان من ماندهاند.
من و مامان و خیلی مامانهای دیگر و همسرانشان و بچههایشان و اطرافیانشان، خودِ امروزشان را مدیون خانم ز و انسانسازیاش هستند. زن قدرتمند باسوادی که خیلیها را آدمهای مهربانتر، اندیشمندتر، قویتر و باایمانتری کرده.
امروز خانم ز فوت کرد. به خاطر سرطان. وقتی که آمد و خبر سرطانش را داد، مامان میگفت که داشت میخندید و ما را که اشک میریختیم مسخره میکرد. به مرگ میخندید. به درد میخندید. وقتی تمام گوشت تنش آب شده بود و به خاطر شیمیدرمانی موهایش ریخته بود و صدایش بالا نمیآمد، هنوز صورتش همان صورت قبلی بود. خانم ز به تمام این دنیا میخندید. به رفتن از این دنیا میخندید. به آدمهایی که خودشان را برای این دنیا میکشتند میخندید. همیشه میخندید. صورتش را بدون لبخند به خاطر نمیآورم من. مگر وقتی از حماقت حرف میزد. حماقت در ت، حماقت در دینداری، حماقت در بیدینی، حماقت در انتخاب.
تمام این پست را نوشتم، که خواهش کنم اگر حتی یکبار فکر کردهاید که خواندن حرفهای من برایتان لذتبخش یا ثمربخش بوده، یک فاتحه برای کسی که مسببش بوده بخوانید.
امیر اژدری ما نبود. دروغ نگفت. اگر یک روزی پستی گذاشت که آرزوی شهادت میکرد، یک روزی دوستانش پستی گذاشتند که خبر شهادتش را میداد. شهادت او در راه رفتن به کمک به مناطق محروم. شهادت او در راه جهاد.
مستند امیر ادامه دارد، مستندی است با زبان ساده و راستش نه چندان باکیفیت. اما ببینیدش. بیستوشش دقیقه، طعمِ زندگی او را بچشید. طعم زندگی یک آدم واقعی را.
به جوانانِ عزیزم.» را که میبینم، نفسم بعد از ماهها آزاد میشود و در دلم حسرت میخورم که کاش زودتر اتفاق میافتاد. که کاش پدرِ این خانواده زودتر با فرزندانش همکلام میشد. که کاش همیشه حرف میزد با ما. که کاش همیشه میآمد کنارمان میایستاد و تشویقمان میکرد و شجاعتمان میداد برای پیش رفتن.
بیانهی گام دوم انقلاب
نیمههای شب بود یا دمدمهای طلوع آفتاب یادم نیست. اما همان حوالی، توی خوابم، مامان برایم یک دفتر زرد باباسفنجی خریده بود. تو راه برگشت به خانه فکر میکردم حالا توی دفتر جلد گلیمی قشنگم بنویسم، یا دفتر باباسفنجی؟
دخترک از پشت دیوار سرک کشید و با ذوق به دندانخرگوشیهای دفتر توی دستم نگاه کرد. و بعد من میدانستم انتخابم کدام است.
عنوان: و این رنگ و شکل جهانی است که این روزها در آن قدم میزنم.
صبح سحر چشم باز میکنم و راه میافتم. کمی میبینم، کمی میخوانم، کمی میشنوم، کمی میگویم. توی راه هرچه آواز بلدم سرمیدهم. بشکنن دور خودم میچرخم و واژه به هم میپیچم. زیست میکنم چنان که باید و سخنران توی گوشم سبک زندگی مومنانه می خواندش. میخندم، مهر میورزم، مراقبم، میجنگم.
آفتاب که غروب کرد اما قصه شرح دیگری دارد. خودم را توی شال مشکیام حل میکنم و قدم به جهان قلبم میگذارم. هرچه روز روز خوانده و بافتهام را جا میگذارم پس کوهها و سبکبالان خرامیدند و رفتند زار میزنم. غوغای روز را بالا میآورم.
بازمیگردم به تنظیمات کارخانه و برای فردا و دوباره قدم به شهر تاریک پرنورگذاشتن نیرو جمع میکنم.
با تن کوفته و دلِ مچاله چشم باز میکنم. دستم را میگذارم زیر سرم و زل میزنم به نوری که از گوشهی پنجره میتابد توی اتاق. فکر میکنم که دارم به چی فکر میکنم؟ و میدانم که هیچی.
آب را میگذارم که بجوشد و پودر نسکافه را خالی میکنم توی لیوان. یک وقتهایی نسکافههای این مارک، مزهی زهرمار میدهند و امروز از آن روزهاست. صبر میکنم از داغی بیفتد و خالیاش میکنم توی سینک ظرفشویی.
صدای کوبیدن گرز رستم میآید. از مامان میپرسم چه خبر است؟ و میگوید که یکی از همسایهها دارد خانهاش را میکوبد و از نو میسازد. تعریف میکند که چقدر دیدنِ خانهای که دارد خراب میشود ترسناک است. دیوارها آرام آرام و آجر آجر میافتند و آخر کار، فقط یک ویرانه میماند.
مامان میگوید: نمیدونم چرا اینقدر طول کشیده کار خونهی اینا. کوبیدن خونه، هرچقدر هم که بزرگ باشه یکیدوروزه نهایتاً تموم میشه.»
کوبیدنِ خانهای که پنجسال، خشتبهخشت توی دلم ساختهبودمش چقدر طول کشید؟
مامان همیشه راست میگوید.
نکتهی انحرافی: میخوام یک سوال مهم بپرسم. حقیقتاً، اگر کامنتها برای همیشه بسته باشه چه حسی بهتون دست میده؟ چون به نظر کسی تمایلی نداره حرفی بزنه. من هم خیلی حال و حوصلهی جوابدادن ندارم. از طرفی هی چشمانتظارم و وقتی میدونم صبر قرار نیست ثمری داشته باشه عصبی میشم. اگر براتون ناراحتکننده نیست ببندمش. صفحهی کامنت خصوصی اون بالا باز میمونه اما، اگر کلامی بود.
همهتون جواب بدید سر جدتون.
نیمههای شب بود یا دمدمهای طلوع آفتاب یادم نیست. اما همان حوالی، توی خوابم، مامان برایم یک دفتر زرد باباسفنجی خریده بود. تو راه برگشت به خانه فکر میکردم حالا توی دفتر جلد گلیمی قشنگم بنویسم، یا دفتر باباسفنجی؟
دخترک از پشت دیوار سرک کشید و با ذوق به دندانخرگوشیهای دفتر توی دستم نگاه کرد. و بعد من میدانستم انتخابم کدام است.
عنوان: و این رنگ و شکل جهانی است که این روزها در آن قدم میزنم.
صبح سحر چشم باز میکنم و راه میافتم. کمی میبینم، کمی میخوانم، کمی میشنوم، کمی میگویم. توی راه هرچه آواز بلدم سرمیدهم. بشکنن دور خودم میچرخم و واژه به هم میپیچم. زیست میکنم چنان که باید و سخنران توی گوشم سبک زندگی مومنانه می خواندش. میخندم، مهر میورزم، مراقبم، میجنگم.
آفتاب که غروب کرد اما قصه شرح دیگری دارد. خودم را توی شال مشکیام حل میکنم و قدم به جهان قلبم میگذارم. هرچه روز روز خوانده و بافتهام را جا میگذارم پس کوهها و سبکبالان خرامیدند و رفتند زار میزنم. غوغای روز را بالا میآورم.
بازمیگردم به تنظیمات کارخانه و برای فردا و دوباره قدم به شهر تاریک پرنورگذاشتن نیرو جمع میکنم.
یا هی توی دلتان آرزو نکنید کاش سرعت اتوبوس کمی بالاتر برود، یا وقتی آقای راننده با یکنفر دعواش شد و بعد به قصد کشت تند رفت، کائنات را سرزنش نکنید. متاسقانه سیستم برآوردهکردن آرزوها هنوز کمی باگ دارد و اگر با جزئیات کامل خواستهتان را برایش شرح ندهید به خاک سیاه مینشاندتان.
بیایید با هم روراست باشیم.
بهتر است هیچوقت بچهها را با دنیای کتاب و قصهها آشنا نکنیم که یک روزی وقتی گوشهی تخت دراز کشیدهاند و سرشان را آویزان کردهاند که بلکه بهش به قدر کافی خون برسد و چراغی روشن کند، هی از خودشان نپرسند چرا قصهی من توی فصل اول گیر کرده بعد از این همه سال؟»
وقتی فکر میکنم یک دختر دیگر توی همین اقوام ما هست که اگر حالش خراب شد میرود یک لاک جدید یا مانتوی نو میخرد و بعد تا مدتها حالش خوش است، میخواهم خرخرهی خودم را بجوم که هرشب قبل از خواب فکر میکند الان صدای تاردیس دکتر میآید که تازه ریجنریت کرده، الان یک نامهی عربدهکش میآید که میپرسد چرا این همه سال رفتن به هاگوارتز را با تاخیر انداختهای، که الان میفهمم تا الان توی یک خواب مصنوعی بودهام و خیلی اتفاقی بیدا شدهام و قرار است دنیا را فلان. دیگر حوصلهی مثالزدن و تمامکردن جملههایم را هم ندارم.
عنوان: من واقعاً روز تولد هجده سالگیم منتظر بودم یک اتفاقی بیفته. هرچیزی. حتی مثلاً بمیرم و یک داستان هیجانانگیز رو در جهان دیگر تجربه کنم. بعد دو سه سال از هجده سالگی هنوزم منتظرم :|
مرگ بر دیزنی.
خیلی خب، خیلی خب، به خودم قول دادهام زیادهگویی نکنم و ننشینم به تعریفکردن کل جنبههای خوب یک فیلم یا کتاب و فقط نگاه خودم را بنویسم.
پس قرار نیست دربارهی اینکه چقدر بازیهای بازیگران را دوست داشتم، چقدر حال و هوای فیلم انرژیبخش بود، چقدر حس مثبت در تمام اتمسفرش احساس میشد، یا رویاییترین اتاق خواب دنیا که متعلق به آگی بود را دوست داشتم و هیچ هیچ چیز دیگر بنویسم؟
قرار است فقط یک چیز از
کتاب و
فیلم شگفتی بنویسم؟ قبول! من عاشقِ قصههاییام که به همهی شخصیتها یک بار فرصت حرفزدن میدهد. که فقط نگاه نمیکند به پسربچهی متفاوتِ فیلم و بگوید که چطور همهی جهان باید دور او بگردد چون یک چیزی کم دارد و چطور او با وجود تفاوتهایش بینظیرترین فرد قصه است. هر کدام از اطرافیان او هم به یک اندازه پیشزمینه دارند و همه حق دارند حداقل یک فصل کوچک برای خودشان داشته باشند.
راستش را بخواهید جدا از تمام زیباییهای تمام شخصیتها، من فقط نشستم کنار ویا، در آغوشش گرفتم و گفتم میفهمم. میفهمم اینکه گاهی بخواهی به دروغ بگویی تکفرزندی چه حسی دارد. میفهمم اینکه حس میکنی خورشید کس دیگری است چه بلایی سر آدم میآورد. میفهمم چون وقتی بچه بودم آرزو میکردم به جای یکی دیگر از دخترهای فامیل، من فقیر باشم و مامان و بابا را همیشه مشغول دعوا ببینم. میخواستم من کسی باشم که یواشکی از کنار دیگری کنارم میکشند تا نوازشم کنند. من کسی باشم که برایم شکلات میخرند. چون من خسته شده بودم از اینکه دیگری را در آغوش بکشند و سهمِ من فقط نگاهِ تو دختر عاقلی هستی» باشد. من نمیخواستم آن کسی باشم که بدون هیچ حرفی درسهایش را میخواند، از هیچکس کمک نمیگیرد و هیچکس نگرانش نیست. نه اینکه هربار قلبم تیر کشید آرزو کنم یک مشکل خاص قلبی پیدا کرده باشم، یا با یک سردرد معمولی رویا ببافم که سرطان دارم و همه مضطرب شدهاند و نذر میکنند برایم.
میفهمید چقدر رقتانگیز است که رویای آدم یک مرض بیدرمان باشد؟
این فیلم را برای خوبشدن حالتان هم که شده ببینید. حقیقت این است که بالاخره هرکداممان یکی از شخصیتها را میتوانیم برای خودمان برداریم. همهجور آدمی توی این دنیای کوچک شگفتانگیز هست و همه حق دارند یکبار از زبان خودشان حرف بزنند.
گلستان یازدهم،
دلتنگ نباش،
یادت باشد
دوبار روی پردهی سینما دیدمش و فکر میکردم هیبت سینما و پخش صدای قوی و تصویر بزرگ و فضای تاریک بود که مرا به فروپاشی میکشاند هربار.
حالا گوشهی پذیرایی، از تلویزیون، با حواس پرت، با صدای کم، غرق در همهمهی مکالمات، برای بار سوم بندبند دلم دارد از هم میشکافد.
*به وقت شام
پیترپن 1953
پیترپن 2002
در جستجوی ناکجاآباد 2004
خانم/آقای بهار سلام
شما خودتان بهتر میدانید که من خیلی دل خوشی ازتان ندارم. طبیعتاً نه از شخص شما. از تبعات حضورتان. از شلوغیهای پرسروصدای چندشب قبل از آنکه هواپیمایتان به زمین بنشیند (همین الان دارم توی صدای عربده و بوق ماشین مینویسم که اگر تجربهاش کرده باشید حتماً آگاهید چقدر نفرتانگیز است). بعد هم با یک عالمه آدم که تمام سال با تمام قوا از دیدنشان اجتناب کردهای حبس میشوی توی یک چهاردیواری. آن هم دوبار در طی دوهفته. که حقیقتاً زمان اندکی است. تمام حرفهای حوصلهسربرشان را باید با لبخند از سر بگذرانی. باید علاقهمند باشی. باید مخالف نباشی و فقط با تکاندادن سر همراهی کنی وگرنه، به محض بیان نظرت سکوتِ آزاردهندهای در تمام کهکشان برقرار میشود.
من از شلوغی، سروصدا، خریدکردن، دیدار با خویشاوندان، دیدار با نزدیکان، دیدار با. اساساً دیدارکردن و ارتباط برقرارکردن با دیگران، حرفزدن، با بچهها بازیکردن و منطق بیمنطقشان را تحملکردن، هوای گرم، قحطی باران و برف، برنامههای دیرین دیش دارام دارام مثلاً شاد صداوسیما، برنامههای رو مخ شبکههای ماهوارهای و خیلی چیزهای دیگر که در این مقال نمیگنجد متنفرم، و تمام اینها ناگهان با حضور شما سرم هوار میشود.
پس. حق بدهید که خودم را خیلی هیجانزده نشان ندهم.
اما.
(عکسی به نامه پیوست است، باقی جملهام را پس از آن منعقد خواهم کرد).
اما همانجور که مستحضرید، دیوارهای این گوشهی دنج شهر را به یمن قدوم شما گل زدهاند. این اتفاقی نیست که همیشه بیفتد. این تصویری نیست که تمام طول سال بتوانید پیدایش کنید. تصویری که توسط نابلدترین عکاس کرهی زمین ثبت شود و هنوز زیبا باشد، یک دیوار، که دیوار محبوب من در این شهر است و حالا هر یک وجب درمیانش یک گلدان رنگی چسبیده! یعنی. چقدر یک مجموعه آجر میتواند دلربا باشد؟ این هزاران بار بهتر شده.
این همه طفره رفتم که بگویم من میگویم خیلی دوستتان ندارم. اما یک صدایی گوشهای از قلبم برای خودش زمزمه میکند که بیا بهارجان. نمیدانم تا به حال چندنفر با غرغر برایتان نامه نوشتهاند. چندنفر به سرتاپایتان ایراد گرفتهاند. راستش ما منتقدهای ترسناکی توی کشورمان داریم. اما باور کنید، هیچکدامشان اندازهی من خشمگین نیستند و من در حالی که از اضطراب سرتاپایم میلرزد، دوستتان دارم. انتظار آمدنتان را میکشم. به رسیدنتان امید دارم. البته نه به عیددیدنی و گرما و این چیزها. به ذات بهاریتان. به شکوفههای رنگی پنگیتان که از در و دیوار میریزد. به احساس تولدتان. به روح آغازگرتان.
من میترسم. این روزها بیشتر از همیشه. من غمگینم. این روزها بیشتر از همیشه. من تنهام. این روزها بیشتر از همیشه.
اما امید دارم. این دیوارِ سابقاً زشت، یک روزی منور شد به نام ابا عبدالله و شان گرفت، یک روزی تصویری از مدافعان حرم روی آن نصب شد و شوق گرفت، یک روزی پیش رویش شربت و چای نوشِ مردم شد و جان گرفت، یک روزی گلباران شد و طراوت گرفت. یعنی من کم از دیوارم؟ من کم از درخت خشکیدهام؟ شاید هم باشم. نمیخواهم خیلی انگیزشی به نظر برسم که بعداً اگر با خودم مواجه شدم خوف برم دارد. شاید کمتر از اینها هم باشم. ولی به خدای بهار ایمان دارم.
و گفتهاند اگر مومن باشی به دست خدا و پیش بروی، یدالله به مددت میآید و صبغهالله به دلت میزند. این قدرت رنگآمیزی را خدا به شما داده بهار گرامی. و به همین خاطر است که من این نامه را به شما نوشتم.
خیلی پرت گفتم و درهم. به خاطر اینکه هول کردهام. من تا به حال نامهی رسمی ننوشتهام و نمیدانم باید چطور شروع کنم و چطور تمام. این شبیه نامههای رسمی شد؟
این یکی حربهی آخرم است:
احتراماً به استحضار میرساند، نظر به عنایت جنابعالی/سرکار خانم داریم که سال ما را به احسن الحال بدل نموده، دستمان را بگیرید و توی این راه ترسناکی که آغازش کردهایم تنهایمان نگذارید.
مخلص، نوا
تنهای تنها
افتادهام توی کسالتِ روزها
باران میبارد.
تو تمام پیچ واپیچ مغزم همین یک جمله بیشتر نمیگذرد. اینترهایی که زدم به جهت شعریزاسیون (تبدیل یک جملهی مزخرف روزمره به شعر) نیست. تقسیمبندی جهت بیان احساسات است.
از بخش ابتدایی نمیدانم راضی و خوشحال هستم یا نه.
بخش میانی قطعاً تلخترین رخدادی است که برای هر بنیبشری میتواند اتفاق بیفتد.
بخش پایانی همهی چرندیات قبلی را شست برد و حالا حالم خوب است.
+ دیروز دکتر توی گروه پرسید آخرین کتابی که خواندهاید چه بوده، و تاریخش آنقدر گذشته بود که مجبور شدم به اکانت گودریدزم مراجعه کنم برای به خاطر آوردن. کوبیدم تو دهن خودم و رفتم بهترین انتخاب ممکن را کردم از میان کتابهایی که قبل از عید از کتابخانه برداشتم! سفرنامهی معرکهای به افغانستان. تمام موتورهای زنگزدهی مطالعاتیام را روشن کرد صاحببرکت. پستش را غروبی، فردایی میگذارم.
اول فکر کردم شاید با توان آخر، تن بیسرش را چرخانده و خم شده که احتمالاً قاتلش را نشان بدهد. بعد با همان کمرِ دوتا، خشکش زده.
بعد فکر کردم شاید آن بالا چیزی دیده، غصهاش گرفته، برق از سرش پریده و برای همیشه خم شده تا دیگر چشمش به آن نیفتد.
عنوان: از روزی که تصمیم گرفتم تمام جهان برام یک کتاب قصه باشه، حتی سرامیک کف خیابون هم زنده شده.
We Are The Champions گویان فریاد میکشیدم و شعار میدادم. عکس آدمهای بزرگ را میزدم به درودیوار.
The Perks Of Being a Wallflower
روی دیوار تبلیغ مهدکودک ماهی کوچولو» را زده بودند.
ماهیهای شب عیدتان را اگر هنوز زندهاند توی دریا رها نکنید که گم و گور شوند. بالهی بچههای کوچک را که وسط یک جشنوارهی شلوغ رها نمیکنند.
اگر حوصلهتان از دستشان سررفته، یا از بزرگکردنشان خسته شدهاید، مهدکودک ماهی کوچولو تا سال بعد از آنها نگهداری میکند و شب عید سالم و خوشحال تحویلتان میدهد.
هرچند ناجوانمردانه است که کسی را فقط موقع نیاز پیش خودتان بیاورید. ولی از تنها رهاکردن گزینهی بهتریست. شاید.
آدرس: آسمان سوم، دریاچهی پایین جاده، دست چپ
نکتهی انحرافی: تا مدتی نمینویسم. قصد دارم که ننویسم به واقع. ممکنه جو بگیره و یهو بیام آپدیت کنم. به روم نیارید.
تو این مدت وبلاگ با پستهای منطقالطیر به روز میشه اما.
دعا کنید اگه وقت شد.
سوال وارده: اگه شروع کنم به پستگذاشتن مجدد خیلی بیثبات به نظر میرسم؟ :| دلم تنگ شده.
-.-.-.-.-.-.-.-.
پیشنیاز این پست: یک | دو
عکس عزیزان نامبرده در متن شعر: کلیک
فایل صوتی:
دریافت
متن شعر:
خه خه ای دراج معراج الست / دیده بر فرق بلی تاج الست
چون الست عشق بشنیدی به جان / از بلی نفس بیزاری ستان
چون بلی نفس گرداب بلاست / کی شود کار تو در گرداب راست
نفس را همچون خر عیسی بسوز / پس چو عیسی جان شو و جان برفروز
خر بسوز و مرغ جان را کار ساز / تا خوشت روح اله آید پیش باز
مرحبا ای عندلیب باغ عشق / ناله کن خوش خوش ز درد و داغ عشق
خوش بنال از درد دل داوودوار / تا کنندت هر نفس صد جان نثار
حلق داوودی به معنی برگشای / خلق را از لحن خلقت ره نمای
چند پیوندی زره بر نفس شوم / همچو داوود آهن خود کن چو موم
گر شود این آهنت چون موم نرم / تو شوی در عشق چون داوود گرم
خه خه ای طاووس باغ هشت در / سوختی از زخم مار هفت سر
صحبت این مار در خونت فکند / وز بهشت عدن بیرونت فکند
برگرفتت سدره و طوبی ز راه / کردت از سد طبیعت دل سیاه
تا نگردانی هلاک این مار را / کی شوی شایسته این اسرار را
گر خلاصی باشدت زین مار زشت / آدمت با خاص گیرد در بهشت
مرحبا ای خوش تذرو دوربین / چشمهٔ دل غرق بحر نور بین
ای میان چاه ظلمت مانده / مبتلای حبس محنت مانده
خویش را زین چاه ظلمانی برآر / سر ز اوج عرش رحمانی برآر
همچو یوسف بگذر از زندان و چاه / تا شوی در مصر عزت پادشاه
گر چنین ملکی مسلم آیدت / یوسف صدیق همدم آیدت
خه خه ای قمری دمساز آمده / شاد رفته تنگ دل باز آمده
تنگ دل زانی که در خون ماندهای / در مضیق حبس ذوالنون ماندهای
ای شده سرگشتهی ماهی نفس / چند خواهی دید بد خواهی نفس
سر بکن این ماهی بدخواه را / تا توانی سود فرق ماه را
گر بود از ماهی نفست خلاص / مونس یونس شوی در بحر خاص
مرحبا ای فاخته بگشای لحن / تا گهر بر تو فشاند هفت صحن
چون بود طوق وفا در گردنت / زشت باشد بیوفایی کردنت
از وجودت تا بود موئی بجای / بیوفایت خوان از سر تا به پای
گر درآیی و برون آیی ز خود / سوی معنی راه یابی از خرد
چون خرد سوی معانیت آورد / خضر آب زندگانیت آورد
خه خه ای باز به پرواز آمده / رفته سرکش سرنگون بازآمده
سر مکش چون سرنگونی ماندهای / تن بنه چون غرق خونی ماندهای
بستهی مردار دنیا آمدی / لاجرم مهجور معنی آمدی
هم ز دنیا هم ز عقبی درگذر / پس کلاه از سر بگیر و درنگر
چون بگردد از دو گیتی رای تو / دست ذوالقرنین آید جای تو
مرحبا ای مرغ زرین، خوش درآی / گرم شو در کار و چون آتش درآی
هر چه پیشت آید از گرمی بسوز / ز آفرینش چشم جان کل بدوز
چون بسوزی هر چه پیش آید ترا / نزل حق هر لحظه بیش آید ترا
چون دلت شد واقف اسرار حق / خویشتن را وقف کن بر کار حق
چون شوی در کار حق مرغ تمام / تو نمانی حق بماند والسلام
مجمعی کردند مرغان جهان / آنچ بودند آشکارا و نهان
جمله گفتند این زمان در دور کار / نیست خالی هیچ شهر از شهریار
چون بود کاقلیم ما را شاه نیست / بیش از این بی شاه بودن راه نیست
یک دگر را شاید ار یاری کنیم / پادشاهی را طلب کاری کنیم
زانک چون کشور بود بیپادشاه / نظم و ترتیبی نماند در سپاه
پس همه با جایگاهی آمدند / سر به سر جویای شاهی آمدند
همیشه فکر میکردم اگر یک گلدانی داشته باشم که حس کنم متعلق به خود خودم است، اسمش یک چیزی مثل نازگل و گلبهار و ماهبانو و این چیزها باشد.
وقتی از کنار
دیوار قشنگه رد شدم، یک لحظه چشمم چرخید و دیدم وقتی حواسم نبوده در گوش بچهی مورد علاقهام اذان و اقامه گفتهاند و اسمش را هم زمزمه کردهاند و حتی سندش را چسباندهاند روی پیشانیاش.
چند روزی است که هرصبح حین عبور، با آقا قاسم، پسر گلم چند دقیقهای معاشرت میکنیم.
پ.ن: پستهایی که برچسب دنیای زندهی زنده» خورده پاشون، حقیقتی از دنیای خیالات منن.
چون سری پیش دو سه مورد پیش اومد که فکر میکردن واقعیه گفتم از این به بعد مشخصشون کنم. :دی
مدلین: من کلاسای آنلاین رشتهی معماری رو برداشتم. هروقت که یه مدل جدید میسازم، توش یه عروسک فضانورد میذارم. اون فضانورد نقش من رو اون میون توضیح میده. احساس میکنم مثل فضانوردیام که توی کهکشان گیر افتاده.»
+ یک بخش بانمک از فیلم بود که اولی و مدلین نشسته بودند روبهروی هم. با رودربایستی با هم حرف میزدند. کلامی که به زبان میآوردند و به گوش میرسید یک چیزی میگفت و بعد حرف اصلی که توی ذهنشان میگذشت، زیرنویس میشد. یک حرف کاملاً متفاوت.
فکر میکنم چقدر ترسناک و عجیب میشد اگر همه صدای واقعی ذهنمان را میشنیدند. اگر همهی پنهانکاریهایمان زیرنویس میشد و آدمها میفهمیدند واقعاً توی مغزمان چه خبر است. و چقدر راحتتر میشد زندگی اگر دروغکی نبودیم. راستش را بخواهید تصمیم گرفتم آدم صادقتری باشم از این به بعد. آدمی که سعی میکند حرفِ دل و زبانش یکی باشد.
نکتهی انحرافی: مردهشور سیستمهای وبلاگنویسی ما رو ببره با این ریخت کهنهشون که قرنهاست تغییر نکردن. :|
هروقت که یک مطلبی رو به انگلیسی سرچ میکنم و وبلاگهای دیگه رو میبینم، یا توی اینجور فیلمها به یک کسی که وبلاگ داره و مطلب مینویسه برمیخورم، فقط بدوبیراه میگم به کسایی که رها کردن این محیط معرکه رو که میتونست یک خونهی بزرگ باشه ولی به خاطر اینکه رهاش کردن به امون خودش، متروک شده.
دانلود فیلم
Everything Everything
که از روی رمانی به همین نام ساخته شده.
نقطهی خوشبختی آنجاست که با حال خراب و ابروی به هم پیچیده، توی خیابان قدمهای تندتند برمیداری، چشم از تمام جهان برداشتهای و ناگهان مادرت از پشت صدات میزند. تند برمیگردی و میبینی اشاره میکند به زمین. یک نقطهی کوچک قرمز را نشانت میدهد: کفشدوزکه»
گره باز میکنی، لبخند روی لب مینشانی و خم میشوی روی زانوها که به نقطهی قرمز کوچکی که چشمهایت را به روش بسته بودی سلام بدهی.
یک عالمه کلمه را میبلعم و زل میزنم به لایهی نازکِ نور از گوشهی پنجره. فکر میکنم تا کجا قرار است بیداستان این عمر را زندگی کنم.
یک لحظهای هست توی زندگی آدم، یک لحظهای که با خودش مواجه میشود. بالغ، منطقی، فکور. هزار تا از این کلماتِ درشتِ احمقانه و دردناک که دیگر مثالی برایشان به ذهنم نمیرسد. هان. چرا. روراست. صادق.
صادقانه یک لیوان چای پررنگ و یک مشت قند جلوی خودش پهن میکند و آرام آرام برایش توضیح میدهد که این زندگی قرار نیست حتماً قصهای داشته باشد. قصهای بزرگ برای تعریفکردن. که تو، با همهی شخصیتی که از خودت ساختهای، قرار نیست آدم بزرگی باشی. توی هیچ رشتهای. قرار نیست بهترینِ چیزی باشی. قرار نیست آدم مهمی باشی. تعداد کمی از مردم قرار است آدمهای مهم و برجستهای باشند و تو یکی از آنها نیستی.
چای را که سرکشیدی، یک مشت تخمه آفتابگردان میریزد کف دست و میکشدت به یک پیادهروی طولانی. چون هضمکردن این یکی حرفش حتی از قبلی هم سختتر است. قرار است بهت بقبولاند که تو قرار است تا همیشه تنها بمانی. هیچوقت کسی پیدا نمیشود که همانی باشد که تو میخواهی. چون اصلاً نمیدانی چه میخواهی. چون همهچیز یکجایی حوصلهات را سر میبرد و شروع میکنی به بدقلقی و آزاردادن دیگری. چون حریصی.
بعد برمیگردی خانه. تنها. خالی. خالی. خالی. خالی. خالی. خالی. خالی.
فکر میکنی از چه بنویسی. چطور بنویسی که آرامت کند.
بعد فکر میکنی اصلاً چرا باید نوشت؟ اصلاً چه اهمیتی دارند نوشتههات؟ برای چه باید.
بعد در میانهی جمله، صفحهی وُرد را میبندی و پوشهی سریال را باز میکنی تا آنقدر غرق دنیای یک قصهی دیگر کنی خودت را، که یادت برود حرفهایی که توی گوشت خواندهاند.
پیشنوشت: نوشتن برایم دوباره سخت شده. نثر بیچارهی پست را ببخشید.
+داشتم برای اولینبار تلاش میکردم حین خواندن، خودکار بنفش به دست، زیر جملههایی که یک لحظه یکی از خطهای ذهنم را گره انداختهاند خط بکشم. با مداد یک برداشت از یک پاراگراف پرپیچش را گوشهی متن بنویسم. و مطمئن بودم که جواب نمیدهد و من مال این کارها نیستم. ولی جواب داد و ناگهان فهمیدم که چقدر میزان دریافتم از متن بالا رفت. رفتم سراغ کتاب جُستاری که قبلاً خوانده بودمش و خب فکر میکردم هرچه قرار بوده از متن دریافت کنم را قبلاً فهمیدهام. ولی متوجه شدم وقتی آدم خودش را مجبود نمیکند که از آنچه میخواند عصارهای بیرون بکشد و عرضهاش کند، انگار زحمت تحلیل درست و حسابی هم به خودش نمیدهد. خلاصه که. خوش گذشت!
+کتابی که انتخابش کرده بودم درد که کسی را نمیکشد» بود. از سری جُستارهای معرکهای که نشر اطراف جدیداً به چاپشان مشغول شده. یک بار بعداً یک پست دربارهی جُستار و اینکه کلاً چرا اینقدر جدیدا به نظرم خفن و بغلی میآید به طور کلی مینویسم. هدف این پست فعلاً یک چیز دیگر است.
+ . آن وقت دیگر توییتها و پستهای وبلاگی شخصی به نظرت جستاری نمیآید. اینها بیشتر شبیه راههای طفرهرفتن از آن چیزی است که یک جستار واقعی ممکن است به من تحمیل کند. روزها را پشت مانیتور به خواندن چیزهایی میگذرانیم که اگر توی کتاب بودند هیچوقت زحمت خواندنش را به خودمان نمیدادیم و مدام هم نق میزدیم که سرمان شلوغ است.»
این بریده توی همان مقدمهی متن آمده و من از لحظهای که خواندمش، هی با خودم فکر کردم. به هزارتا چیز. ولی قرار است فقط یکیش را اینجا بنویسم و نهصد و خردهای بقیه را نگه دارم برای خوم. آن یک چیز، فکر این است که وقتی مینویسم، _طبیعتاً منظورم قبلترهاست که هی پست میگذاشتم، نه الان که اصلاً یادم نمیآید نوشطن با کدام ت است._ وقتی صفحهی ارسال مطلب جدید را باز میکنم، چقدر حواسم به این هست که دارم وقت یک نفر دیگر را با نوشتهام میگیرم؟ که اگر همین محتوا را مثلاً توی یک کتابی چاپ کنند، کسی حاضر است به خاطر خواندنش هزینه کند؟ جواب سوال اول هیچ و جواب سوال دوم منفی بود!
مدتهاست که فکر میکنم کلاً کوچ کنم از فضای وبلاگ چون همانطور که خودتان هم میبینید اینجا را کلا زیر ده نفر آدم میخوانند. و برای خودم شعارهای عجیب و غریب میدادم که وای حرفهایم نخوانده ماندهاند و من اگر بروم اینستاگرام و توییتر بنویسم کلیتا کاربر جمع میکنم و زندگیها را متحول خواهم کرد و در موقعیتهای حساس کنونی موضعهای حقطلبانه خواهم گرفت و از این مزخرفات. بعد هم کلی پیج اینستاگرام و اکانت توییتر را ضمیمه میکردم که مشغول این کار هستند و چقدر خفناند و بیسار.
حالا دارم به این فکر میکنم که اصلاً من چقدر حرف دارم برای گفتن؟ حرفهایم چقدر میارزند؟ چقدر اندیشه پشتشان هست؟ و حالا گیرم من حکیم تمام! اینکه کلاً این تاثیراتی که اینستاگرام و توییتر بر جامعه میگذارد، چقدر دوام دارند؟ این خروشهای ناگهانی پر تب و تاب که گهگاه تمام فضای مجازی را پر میکند، تا کی میماند؟ تا چندهفته؟ چندماه؟ چندنفرمان قرار است مثلاً دوماه بعد یادمان بیاید توی یک مدرسهای یک مزخرفی خواندند و هزارتا تحلیل از دلش بیرون کشیدند؟
حالا دارم به این فکر میکنم که توی همین محیط کوچک و ساکت، بگردم و بنویسم و فکر کنم. شاید بهتر باشد فقط بیرون از هیاهوهایی که تمام جهان به مغز و روح آدم تحمیل میکند، پی سکوت و ثبات بگردم. شاید تمام راهها از میان همین سکوت پیدا میشوند. شاید علت گمگشتگیام غرقشدن در جهان صداهاست.
پ.ن: من قبلاً آنقدر بلند مینوشتم که هیچکس حال خواندنش را نداشت به جز دور و بریهایم که رودربایستی داشتند. حالا برای نوشتن این متن چندپاره و در نهایت به چیزی که باید نرسنده، نفسم گرفته. ای پیری.
آفتابم.
ای شعلهی مژگانت، شلاقِ صورتِ دوزخیانِ وامانده در زمین
ای زیباییات کورکننده
آه که چشمهایم از دیدن رخ زیبایت خواب به خواب رفتهاند اما
اما
اما
اما سردرد و تشنگی چنان بر من غلبیدهاند که خواب ندارم
نه. نه. نه از سردرد و تشنگی
که از عطش وصال تو است که پلک بر هم نتوانم گذاشت
ای تنها معشوقی که لحظهی دیدارت رفع تشنگیِ سالها دوری نمیکند که هیچ، پدرِ صاحابِ جدِ آبِ بدن را در میآورد
عشقت چنان بر تنِ روح سنگین است
که شلپ شلپ،
عرقریزان،
نالان،
زاران
و همهچیان
پای آدم را روی آسفالت نیمه مذاب خشک میکند
دستی بر سرم بکش ای محبوبِ زودتر از تابستان وسط ماه رمضان سر به میانهی آسمان کشیده
دستی به سرم بکش بلکه از عشق درجا بسوزم
که سوختن رواست بر این زیستن خیس و چندش و نوچ و پنکهجوابندهنده
آفتاب گیسطلای من
سر جدت گیسوانت را بباف، یا از این مدل کوتاه پسرانه جدیدها بزن
بلکه خنکتر شود این راه آتشین
بلکه راه هموارتر شود بر ما
بلکه ما ضعیف ضعفای کمتوان هم بتوانیم همنشین کویت باشیم
عنوان: برگرفته از شعر با مفهوم یارم نیامد، کودکی را در کوچه زدم»
سوال وارده: وجداناً؟ بعد اون پست قبلی که کلی گفته بودی دربارهی اهمیت محتوا و اینا، این چیزیه که باهاش وبلاگ رو آپدیت میکنی؟
پاسخ: بله.
سوال وارده2: فکر نمیکنی بهتر بود همون چیزی که اول در نظر داشتی، یک پست مفهومی دربارهی اینکه چطور توی گرما که همه چیز سختتره، دین و ایمونت یهو نصف میشه رو مینوشتی؟
پاسخ: خیر.
سوال وارده3: اگه کسی بیاد دربارهی اینکه چقدر هوای گرم و تابستان زیباست و چقدر سرما زشته و زیگیل هم زده تازشم و زمستون چیه بووو هوووو حرف بزنه چی جوابشو میدی؟
پاسخ: چیزی نمیگم. چون توی عمر کوتاه باقیموندهاش فرصت نمیکنه جملهام رو کامل بخونه.
رفته بودم که بگویم ضربهتان سخت بود. خیلی کاری. خیلی محکمتر از آن که دیوارههای سستِ بارانخوردهام تابشان آورند. شکستم. بدجور هم. حالا تنهام. حالا قلبم مانده روی دستم. حالا فکرم سیاه شده. دلم سیاه شده. تنم سیاه شده. رفته بودم که بگویم نقشهتان خوب گرفت. های و هوهای قدیمم را خوب میخکوب کردید به دیوار.
دیدم دخترک قلممو بهدست نشسته و دارد رنگ میزند به پیراهنِ خاکیشان. بوی تازگی میدادند. وسط تابستانی. بیمناسبت. نفسم به عطرِ رنگ تازه خو گرفت و نشستم یک گوشه و زل زدم به دستهایش. هزار روز سرکشید پیش چشمم. هزار خاطره.
فهمیدم چه شد. فهمیدم یاغی شده بودم. فهمیدم ادعایم به فلک رسیده بود. فهمیدم فهمم خاک گرفته بود. فهمیدم دیواره را کج بالا بردهام. فهمیدم قبل از اینکه مهر پایان به بنای کجی بزنم، با سر فروریخت.
خدایا ببین. بین خودم و خودت. من بچهی مسخرهای هستم. واقعاً هستم. زیادی غر میزنم. زیادی گله میکنم. زیادی توقع دارم. زیادی تنپرورم. هزاربار دیگر قرار است بیحوصله لگوها را روی هم بچینم و یک چیز کج کج کج بسازم. برای همین قرار است چشمهایم را ببندم یک چندی. بعد تو بغلم کن، دستت را بگذار روی دستم، آرام، یک جوری که مثلاً من نمیفهمم دوچرخه را از پشت گرفتهای تا زمین نخورم مرا ببر جلو. من چشم میبندم و تو بران. خود خودت. بعد وقتی رهایم کردی، یک روبان را محکم پاپیون کن دور قلبم، که هیچکس نتواند بازش کند. تو خدای گرههای عشقی محکمی چون. یک روزهایی قرار است برسد مثل این چندروزه، که من از دست تو فرار کنم، که ساعتها به جانت غر بزنم، که به همهی رفقایت حرفهای ناجور بزنم و حتی نفهمم که چقدر چقدر چقدر به این عشقی که ازش فراری شدهام محتاجم. آدم نمیفهمد واقعاً. خودت که خبر داری. وقتی واقعاً نمیفهمم هم اما تو بیا، یک مشت رنگ بچکان به قلبِ تاریکشدهام و یک اثر هنری خلق کن همانجور که از تو برمیآید.
یک روزی از آن روزهای بالادست، اگر کسی از من بپرسد چرا اینجوری شدی؟ میچرخم، پیدات میکنم، نشانِ همهات میدهم و میگویم من را او نقاشی کرده. خودت ببین دوست داری آن روز چی نشانِ دوست و رفقات بدهی خداجانم.
قلب
.
پ.ن: سلام :)
یادم هست قدیمترها که هنوز دستِ سرنوشت، تیکِ قابلیتِ خرسخوابیام را نزده بود و نمیتوانستم دوازده ساعت در روز بخوابم و شب هم هرزمان که اراده کنم چراغ مغزم را خاموش کنم و هی هرشب مینشستم توی اینترنت میگشتم دنبال راههای مختلف برای اینکه چطور بخوابیم، چرا خوابمان نمیبرد، چه مرگمان است آخر؟ توی یک سایتی به این جمله برخوردم: بهترین راه برای اینکه خوابتان ببرد، این است که روی بیدارماندن تمرکز کنید.
از آن شب، دیگر هیچوقت نگشتم پی راهحلهای مختلف. شب که میشد، میرفتم توی تخت و به خودم میگفتم: میخوام این کتابو تا آخر بخونی.» و بعد از خواندن ده صفحه، تقریباً از هوش میرفتم.
راستش من مغز عجیبی دارم. از هرچیزِ کوچک و سادهای، یک نخ میکشم و تعمیمش میدهم به زندگی. همین پست قبلی را اگر نگاه کنید، به شکل مسخرهای از رنگکردن نوشتههای قبور شهدای گمنام، رسیدهام به اینکه میخواهم خودم را به دست خدا بسپرم.
اما آن یکدفعه، انگار تمام مغزم محتوای آن جمله را فقط و فقط دربارهی خوابیدن به حساب آورد. یعنی ننشست به این فکر کند که چطور این نظریه، یعنی قبل از اینکه بخواهی یک غلطی توی زندگیات بکنی، اینقدر بهش فکر نکن!
من ساعتها گشتم دنبال اینکه چطور بخوابم. راهحلهای مختلف، نظرهای متفاوت، برنامهریزیهای عجیب و غریب؛ اما در نهایت چیزی که کمکم کرد بخوابم این بود که فکرکردن به خوابیدن را متوقف کنم و فقط بروم کپهی مرگم را بگذارم و بخوابم!
روزهاست که فکر میکنم بهترین راه برای فیلمدیدن چیست؟ چطور بهتر مطالعه کنم؟ چطور وبلاگم را بهتر کنم؟ و در این مدت نه فیلم دیدم، نه کتاب خواندم، نه توی وبلاگم پست گذاشتم! فقط نشستم فکر کردم چطور فلان کار را بهتر انجام دهم، ساعتها وقت گذاشتم و توی سایتهای مختلف گشتم، پی آدمهای مختلف رفتم برای پرسیدن این چیزها، مغزم را کوبیدم به درودیوار، روی کاغذ هزارتا برنامه نوشتم و کلی کارهای عجیب و غریبی که حتی دلم نمیخواهد بنویسمشان. درحالی که فقط باید مینشستم به خودم میگفتم: بمیری! بشین فیلم ببین. کتاب بخون. پست بنویس. بعد میفهمی باید چی کار کنی!»
مگر من همینجوری، بدون هیچ برنامهای کلی کتاب نخواندهام؟ کلی فیلم ندیدهام؟ کلی پست ننوشتهام؟ و همینها مرا بزرگتر کردهاند، بهتر کردهاند. نه اینکه الان یک آدم عاقل و بالغ و م باشم. اما از روزهای قبلم که بهترم به هرحال.
میدانید چرا این پست را نوشتم؟ برای اینکه داشتم یک تصمیمی میگرفتم و شروع کرده بودم به فکرکردن بیش از اندازه بهش. داشتم فکر میکردم حالا که قرار است فلان کار را بکنم چطور فلان چیزش را فلان کنم و بیسار چیزش را پیش ببرم. اسم فلان بخشش چه کوفتی باشد و درست در میانهی فکرکردن به این چیزها، گفتم فقط پاشو بنویس.
آمدم صفحهی وبلاگ را باز کردم، بدون اینکه بدانم میخواهم دربارهی چه چیزی بنویسم، فقط انگشتانم را کوبیدم روی کیبرد و الان یکی از دوستداشتنیترین پستهای عمرم را نوشتهام.
یک بار خورشید دربارهی حدیثی از حضرت مولا حرف زد و گفت که آیا اصلش را میدانم؟ بعد گشتم و اصل حدیث را پیدا کردم. ولی حالا یادم نیست چه بوده. آن حدیث برای همیشه توی ذهن من اینجور ثبت شده.
علی (ع) فرمود: هروقت از چیزی ترسیدی، با سر برو تو دلش.»
(اگر حوصلهی خواندن پست طولانی ندارید، از مقدمهای که نوشتهام گذر کنید و یکراست بروید پایین، از آنجایی که رنگی نوشتهام گام اول بخوانید.)
به خاطر ترجمهی عجیب و غریب متون دینی ما و روشی که میگوید هی دعا بخوان بدون اینکه حتی بدانی معناش چیست، من مدت زیادی کلاً کنار کشیدم. خیلی از ما این کار را میکنیم. مثلاً یکی از آشناهای ما –آن زمانی که هنوز کل کشور ریش داعشی نمیگذاشتند و ریشگذاشتن به معنای بسیجیِ همین الان از درِ مسجد بیرونزده بود یا یک کارهای توی مملکت بود- ریشش را سهتیغ زد، چون میگفت :دلم نمیخواد قیافهام شبیه اینایی باشه که ریش میذارن و هزارتا غلط دیگه کنارش میکنن.» اما همانجور که او بعدها متوجه شد این دوتا مسئله هیچ ربطی به هم ندارند و او میتواند هم ریش بگذارد، هم هزارتا غلط دیگر نکند، من هم متوجه شدم که هم میتوانم دعا بخوانم، هم اینکه فقط نخوانم!
وقتی شروع کردم به خواندنشان، ذهنِ قصهسازم برای هرکدام هزارتا داستان ساخت و هزارتا رویا پشت هرکدامشان جا کرد. همان روزها بود که دلم میخواست شروع کنم و آندعاهایی که دوستشان دارم را با یک ترجمهی خیلی ساده، همان جوری که همیشه توی ذهن خودم جا میشده، بنویسم توی وبلاگم. بعد پشیمان شدم به کلی دلیل. که من را چه به این حرفها؟ که خرابشان میکنم. که اصلاً روی دوش من نیست این چیزها. که من اصلاً قدرت قلم و فکرش را ندارم.
پریشب که این
پست را خواندم، دوباره آن خواست قلبی سرکشید. کمیل محبوبترین و عاشقانهترین متنی است که من تا به حال خواندهام. پر از همه چیز!
با خودم گفتم حالا که توی هفتهی شیرجهام، چرا این یکی را هم امتحان نکنم؟ بماند که توی این دوروزی که طول کشید تا پستش را بگذارم چهل و هشت هزار و پانصد و نود و سه تا بهانه پیدا کردم که ننویسمش. اما حالا قرار است به شکل هفتگی، راهنمای دلبری با دعای کمیل بنویسم.
(همزمان که این جمله را نوشتم، ذهنم سی و دو هزارتا بهانهی دیگر هم پیدا کرد و من هی دارم دلدارشاش میدهم که فوقش میان کار میفهمی کار تو نبوده و بیخیالش میشوی).
+ این ترجمههایی که برای عبارات نوشتهام، ترجمهی تحت اللفظی نیستند. یعنی به عنوان ترجمهی دقیق و تفسیر صحیح به آن استناد نکنید. برای اینکه بدانید دقیقاً هرعبارت چه معنایی میدهد، حتماً بروید سراغ ترجمههای حسابیِ توی کتابهای دعا، و آنچه من نوشتهام را نوعی برداشت شخصی به حساب بیاورید.
+ خواندن عبارت عربی که بالای ترجمه هست را از دست ندهید. آنقدر بخوانید، آنقدر با ترجمههای لغتی تطبیقش بدهید، آنقدر برایش رویا ببافید که زیباییاش دلتان را ببرد. که رقصش را ببینید.
گام اول
وقتی میخواهید صدایش بزنید و قسمش بدهید و چیزی بخواهید، اول از همه باید بهش بگویید که چقدر بزرگ و مهربان است. باید بگویید که شما خبر دارید که محبت پیشهی او بوده از روز ازل؛ که میدانید میتواند همه کاری بکند. وقتی میخواهید از یک نقاش درخواست کنید برایتان یک طراحی انجام بدهد، اول بهش میگویید که چقدر به دستان و هنرش اعتماد دارید. که تا به حال کلی از نقاشیهای دلربایی که کشیده را دیدهاید. اینطوری، وقتی قلم را برداشت توی دستش، دائم صدایتان توی گوشش تلنگر میزند که تو بهترین نقاش تمام دورانی. نه. اصلاً تو تنها نقاشی هستی که توی کل جهان وجود داره. کنار هنر تو، کار اونها اصلاً نقاشی به حساب نمیاد» و یک لبخند مینشیند روی لبش و بهترین تصویر تمام قرون را روی کاغذ نقش میزند. شاید حتی نقاش نیازی هم به یادآوری شما نداشته باشد. یعنی همین که کار را به هنرمندترینِ عالم بسپرید، بهترین نتیجهی ممکن را به عمل بیاورد؛ اما خودتان نیاز دارید که یادتان بیاید. یادتان بیاید که چطور او همیشه سررشتهی امور را دستش گرفته و به مترین حالت ممکن پیش برده. برای اینکه مطمئن باشید میتوانید به او اعتماد کنید. باید به او اعتماد کنید. حتی اگر ندانید چرا نقاشیتان یکجاییش به نظر عجیب و غریب میرسد، حتی اگر ندانید چرا یک لکهی تاریک یک گوشهی تابلو هست، دائم یاد هنر دستش میافتید و میدانید که حتماً برای این بوده که نقاشیتان قشنگتر به نظر برسد.
اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ
خدایا، من قرار است یک چیزی بخواهم. و قسمت میدهم تو را به همهی آنچه از تو میدانم. همهی آنچه از تو، توی ذهن کوچک من نمایان است.
بِرَحْمَتِکَ الَّتى وَسِعَتْ کُلَّ شَىْءٍ
خدایا، رحمت و مهربانیات، همهی همهی چیزهای عالم را گرفته زیر بال و پرش.
وَبِقُوَّتِکَ الَّتى قَهَرْتَ بِها کُلَّشَىْءٍ، وَخَضَعَ لَها کُلُّ شَىْءٍ، وَذَلَّ لَها کُلُّ شَىْءٍ
تو آنقدر زورت زیاد است که همه جلویت بازنده و سربهزیرند و رویشان سیاه است.
وَبِجَبَرُوتِکَ الَّتى غَلَبْتَ بِها کُلَّ شَىْءٍ
تو آنقدر باهیبتی که پیروزِ همهی میدانهایی.
وَبِعِزَّتِکَ الَّتى لا یَقُومُ لَها شَىْءٌ
دربرابر پایداریات هیچچیز توان ایستادگی ندارد.
وَبِعَظَمَتِکَ الَّتى مَلَأَتْ کُلَ شَىْءٍ
چنان بینهایتی که توی هیچ اندازهای نمیگنجی و همهچیز سرشار از توست.
وَبِسُلْطانِکَ الَّذى عَلا کُلَّ شَىْءٍ
شاه شاهان تویی و فرمانروای همهچیزی.
وَبِوَجْهِکَ الْباقى بَعْدَ فَنآءِ کُلِّ شَىْءٍ
وقتی همهچیز پاک شد و رفت، رخ زیبایت باقی میماند و هستی و هستی و هستی.
وَبِأَسْمائِکَ الَّتى مَلَأَتْ اَرْکانَ کُلِّ شَىْءٍ
هرچیزی که وجود دارد، روی ستونِ نامهای تو استوار شده و هرکدام از نامهایت، رکنی از ارکان هستی را بناگذاشته.
َبِعِلْمِکَ الَّذى اَحاطَ بِکُلِّ شَىْءٍ
علم تو بر همه چیز مسلط است
وَبِنُورِ وَجْهِکَ الَّذى اَضآءَ لَهُ کُلُّ شىْءٍ
نور وجودت، سرچشمهی تمام درخشندگیهاست و هرچه میتابد از آن قدرت گرفته.
گام دوم
وقتی یادش انداختید و یادتان افتاد که عجب سایهی بزرگی است و حسابی تنور عشق را داغ کردید، درجا نان را بچسبانید و ازش بخواهید که شما را ببخشد.
نه به خاطر اینکه خداست و یک سری دستوراتی داده و نه به خاطر اینکه بندهاید و از دستوراتش سرپیچی کردهاید. نه به خاطر اینکه او از اینکه شما چون بچهی حرف گوشنکنی بودهاید عصبانی شده و دلش میخواسته فقط و فقط بله قربان بگویید. نه. وقتی مامان بهتان گفته حتماً لیوان شیرتان را تا ته بنوشید و شما زودتر فرار کردهاید تا بستهی پفکتان را تمام کنید، مامان از این عصبانی نیست که حرفش را پشت گوش انداختهاید، نگاه میکند به سیسالگیتان، وقتی کمکم کلسیمهای بدنتان جاخالی میدهد و استخوانتان پوک میشود و به یک زمینخوردن تمام تنتان میشکند. چون عاشقتان است و نمیخواهد یک خال روی تن و جانتان بیفتد.
راستش این توی ذات آدم است که کسانی را که دوستش دارند آزار بدهد. ناخودآگاه انگار. وقتی کسی دوستتان دارد، هی نگاهتان میکند که قشنگترین آدم جمع باشید. هی مراقب است که یک وقت حرف ناجوری نزنید که مسخرهتان کنند. هی حواسش هست که خوراکتان، لباس تنتان، سلامت جسم و جانتان، حال دلتان خوب باشد. و شما همین که لیوان شیر را پس بزنید، همین که توی سرما زیر باران بروید، همین که یککم بیاحتیاطی کنید در حق خودتان، دل او را میشکنید.
حالا حسابی سر هردوتایتان گرم است. همین الان بخواهید که شما را ببخشد. فقط با دوتا جملهی ساده ببخشید که خودمو اذیت کردم. ببخشید که یه کاری کردم که اذیت بشم بعداً»
یَا نُورُ یَا قُدُّوسُ یَا أَوَّلَ الْأَوَّلِینَ وَ یَا آخِرَ الْآخِرِینَ
روشنیِ قلب و دلم، زلالترین آینهی جهانم.
اول از همه تو بودی، اول از همه سراغ تو آمدم. آخر از همه هیچکس نیست. آخر از همه سراغ تو میآیم.
اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تَهْتِکُ الْعِصَمَ
خدایا من مرتکب یک جرمی شدم که لکهدارم کرده. پاکیام را ناپاک کرده. معصومیتم را ربوده. ببخش که خودم را کثیف کردم.
اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تُنْزِلُ النِّقَمَ
خدایا من یک اشتباهی کردهام که حالا چنگ انداخته به یقهام. حالا باید تاوانش را بپردازم. شاکی خودمم و متهم خودم. توی این جنگ داخلی، تنها تو میتوانی میانجیگری کنی. ببخش و دست کیفرم را از دور حلقومم آزاد کن.
اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تُغَیِّرُ النِّعَمَ
خدایا من زدم زیرِ لیوان شیرم و با پفک عوضش کردم. نعمتی که به من داده بودی را با به باد دادم. ببخش که کاری کردم سلامتِ استخوانِ تن و دلم به خطر بیفتد به خاطر خنگیام.
اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تَحْبِسُ الدُّعَاءَ
خدایا من مرتکب گناهانی شدم که تارِ عنکبوتِ تارهای صوتیام شده. آنقدر خلاف کردهام و اسمم توی لیست تحت تعقیبها رفته که مرزبانهای آسمان دیگر نمیگذارند صدایم برسد بالا. خدایا، تو اسمم را از لیست سیاه پاک کن.
اللَّهُمَّ اغْفِرْ لِیَ الذُّنُوبَ الَّتِی تُنْزِلُ الْبَلاَءَ
خدایا من یک خاکی به سر خودم کردهام که مصیبت بر سرم آورده. بلا به سرم نازل کرده. ببخش که خودم را توی دردسر انداختم.
قبلنوشت: عذر میخوام که پاسخ کامنتها هربار یکهفته طول میکشه. چون ایام امتحاناته و من اصلاً به هیچ علتی پای لپتاپ نمیام مگر رزقِ این پنجشنبه شبها. این یکی دوهفته اینجوریه. بعدش بچهی خوبی میشم. :)
میرود توی پارک، سوار تاب میشود، فکر میکند بگذار یک عکس هیولای مامانی از خودِ خفنم بیندازم، دوربین گوشیاش اما خسته، خودش بیهنر و تنش کوفته است. سرش را به بچهبازیهای خودش تکان میدهد و با مهربانی زمزمه میکند: برو به درک بابا.»
گوشی را پرت میکند توی سوراخ کیفش، جفت دستها را میچسباند به زنجیرها، نیشش را تا ته باز میکند و لنگ در هوا میرود به نوک آسمان که خورشید بگیرد.
گام چهارم
حق نداشتی وسط بازی، توپ را چنان شوت کنی که برود و شیشهی پنجرهی همسایه را بشکند. حق نداشتی با سروصدا خواب بعد از ظهرش را حرامش کنی. اما خب. بچهای. بازی دوست داری. هرچقدر هم مراقبت کنی که ساعتهای استراحت بازی نکنی، که توپ را پایین شوت کنی، بالاخره یک جایی از دستت درمیرود. یک جایی اشتباه میکنی. حق نداری ها! اما باز هم دلت میخواهد وقتی آقای همسایه آمد پایین، سرت داد نکشد. توپت را پاره نکند. وقتی که در باز شد، چشمهایت را مظلوم میکنی، سرت را یککمی کج میکنی، انگار که بیچارهی عالمی. چون میخواهی یادش بیاید که بچهای. که مظلومی. که میدانی میتواند با یک ضربهی دست، بچسباندت به آسمان. اما دوست داری مهربان باشد. بگوید که عیبی ندارد. میفهمد که تو خیلی دلت میخواسته بروی بازی کنی. اما او شبکار بوده و واقعاً نیاز به استراحت دارد. دوست داری تو را ببخشد، بگوید که عیبی ندارد این بار. عیبی ندارد حتی هزاربار قبلتر. بعد خجالت بکشی. از اینکه اینهمه مهربان است خجالت بکشی. از اینکه حتی یک فحش ناجور را زیر لب زمزمه هم نکرده است خجالت بکشی. بگویی که جز او، جز آقای همسایه، هیچکس هیچکس نمیتوانست این کار را بکند. شیشهی خانهاش را بشکنی، چرتش را پاره کنی، بعد هم پررو پررو بایستی جلویش و مظلومبازی دربیاوری، و حتی به رویت نیاورد که میداند صورتت دروغکی است. و بگوید که میفهمدت. میشناسدت. میداند بازیکردن توی خون تو بوده و به همین خاطر تو را میبخشد. اما حالا از تو میخواهد که بیشتر مراعاتش را بکنی. چون دلش نمیخواهد از این محله برود. چون همسایگی با تو را دوست دارد. چون اگر بیشتر از این اذیتش کنی. نه. قرار نیست که بیشتر از این اذیتش کنی.
بعد باید بغلش کنی و بگویی که تو مهربانترین آقای همسایهی جهانی.
اللَّهُمَّ وَ أَسْأَلُکَ
خدایا، میدانی حالا که آمدهای دم در و توپم را گرفتهای دستت، چطوری زل زدهام بهت؟ چطور ازت میخواهم مرا ببخشی؟
سُؤَالَ مَنِ اشْتَدَّتْ فَاقَتُهُ
عین مردی که همسرش را با دستان خودش غسل داده. توی تاریکی شب دفن کرده. بعد سالها بین قاتلانش زیسته و دم برنیاورده.
وَ أَنْزَلَ بِکَ عِنْدَ الشَّدَائِدِ حَاجَتَهُ
و بعد با همهی ابهتش، رفته نشسته سر یک چاه، از تنهاییاش دردِ دل گفته. به دوری از محبوب فکر کرده، به دنیای نامراد فکر کرده، به بچههایی که قرار بود هرکدام را بعدها یکجوری تنها بگذارند فکر کرده. و بعد آنها را توی چاه زار میزند که آب، آن را به گوش تو برساند. چون هیچ خلوت امن دیگری برای رفتن ندارد.
وَ عَظُمَ فِیمَا عِنْدَکَ رَغْبَتُهُ
و رویا بافته که پس کی میرسد پیش تو؟ و دلش جوشیده برای آن گنجی که پیش خودت نگهش داشتهای. تمام تپشهای قلبش شده تو. تمام خواهشش شده تو.
اللَّهُمَّ عَظُمَ سُلْطَانُکَ و عَلاَ مَکَانُکَ
خدایا، مگر پادشاهی هست که اندازهی تو مُلکدار باشد؟ مگر هیچ مسئولی هست که رتبهاش اندازهی تو بالا باشد؟
وَ خَفِیَ مَکْرُکَ وَ ظَهَرَ أَمْرُکَ
اگر بخواهی کاری را طوری پیش ببری که هیچکس نفهمد از کجا خورده، کدام جاسوسی میتواند از آن سر دربیاورد؟ اگر بخواهی کاری را رک و راست انجام بدهی، چه نیازی به پنهانکاری داری وقتی هیچکس نمیتواند جلوی آن را بگیرد؟
وَ غَلَبَ قَهْرُکَ وَ جَرَتْ قُدْرَتُکَ
همهچیز زیر سایهی توست. اگر بخواهی چیزی را قطع کنی، همهچیز عین کاغذی زیر تیغ قیچی توست.
وَ لاَ یُمْکِنُ الْفِرَارُ مِنْ حُکُومَتِکَ
من بروم به کدام محله، که سردرش نام تو را نزده باشند؟ من بروم کجا که همه هو نکنندم که این همانی است که پنجرهی تو را شکسته؟ من بروم کجا که تو را نشناسند؟ من بروم کجا که تو آن را نشناسی؟ من بروم کجا که آنجا مال تو نباشد؟ من کجا بروم بدون تو؟ من اصلاً میتوانم بی تو باشم؟
اللَّهُمَّ لاَ أَجِدُ لِذُنُوبِی غَافِراً
آخر من توی تمام مجتمع، به جز تو به کی رو بزنم که مرا بابت شکستن شیشه ببخشد؟
وَ لاَ لِقَبَائِحِی سَاتِراً
و بعد سریع برود دنبال کسی که بیاید شیشه را عوض کند تا هیچکس اشتباهم را نبیند؟
وَ لاَ لِشَیْءٍ مِنْ عَمَلِیَ الْقَبِیحِ بِالْحَسَنِ مُبَدِّلاً غَیْرَکَ
و بعد به همهی همسایهها بگوید این بچه امروز کلی کمک من کرد. این شیشه را انگار پرندهای چیزی شکسته بود. او آمد و یک عالمه کمکم کرد تا عوضش کنیم. بعد مرا قهرمان مجتمع کند.
لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ سُبْحَانَکَ وَ بِحَمْدِکَ
هیچکس جز تو این کار را نمیکند قربانت بروم. هیچکس. دستبوستم. فقط همین.
ظَلَمْتُ نَفْسِی وَ تَجَرَّأْتُ بِجَهْلِی
من سر ظهری آمدم بیرون، هم تو را بدخواب کردم و هم خودم خون دماغ شدم خدایا. هم خودم را اذیت کردم. هم تو را نگران کردم. چون من خنگم. خنگترین.
وَ سَکَنْتُ إِلَى قَدِیمِ ذِکْرِکَ لِی وَ مَنِّکَ عَلَیَ
بعد که گریه نکردم. بعد که نترسیدم. آرام نشستم تا تو بیایی. چون میدانستم محبتت را. چون از قبل خبر علاقهات را شنیده بودم. میدانستم که الان با یک دستمال تمیز میآیی و خون از دماغم میگیری و بغلم میکنی.
اللَّهُمَّ مَوْلاَیَ کَمْ مِنْ قَبِیحٍ سَتَرْتَهُ
میدانی از کجا میشناختم؟ از آنجا که هزاربار اشتباه کردم، یک عالمه گناه کردم و تو یک پارچهی کلفت کشیدی روی همهشان تا هیچکس نبیند و آبروی من نرود.
وَ کَمْ مِنْ فَادِحٍ مِنَ الْبَلاَءِ أَقَلْتَهُ
از آنجا که هزاربار نزدیک بود خودم را بیندازم توی دردسر و قبل از تصادف آمدی مرا از جلوی ماشین کشیدی کنار.
وَ کَمْ مِنْ عِثَارٍ وَقَیْتَهُ
از آنجا که هزاربار نزدیک بود کج بروم، از درهای پایین بیفتم و تو محکم نگهم داشتی.
وَ کَمْ مِنْ مَکْرُوهٍ دَفَعْتَهُ
از آنجا که هزارتا چیز ناجور قرار بود بیاید سراغم و تو در را روی همهشان بستی و زدی توی صورتشان.
وَ کَمْ مِنْ ثَنَاءٍ جَمِیلٍ لَسْتُ أَهْلاً لَهُ نَشَرْتَهُ
از آنجایی که هزاربار، هزارنفر آمدند جلو، از من تشکر کردند. بهم گفتند که چه آدم بینظیریام. بهم گفتند که چه دوست خوبیام. بهم گفتند که چقدر مهربانم. و من آن آدم نبودم. و من آن کارهای م را نکرده بودم. و من لیاقت هیچکدام از آن تعریفها و بغلها و محبتها را نداشتم.
و بعد که پرسیدم آخر شما از کجا شنیدید که من اینم؟ انگشتشان را گرفتند سمت آسمان. گرفتند سمت تو. من که آدم ناجوری بودم. اما تو یک کاری کردی، که همه بهم افتخار کنند.
خب من چطور بترسم از تو؟ خب من چطور دوستت نداشته باشم؟ خب من چطور هی خودم را به دیوار نکوبم که تو بیایی نجاتم بدهی و بغلم کنی؟
حق بده. حق نداشتم. اشتباه کردم. اما تو، تویی.
میدانید روز تولد واقعی آدم کی است؟ روزی که برود برای ثبت نام یکجایی، سنش را بپرسند، بگوید: من پنج سا. وای نه. اشتباه گفتم. پاکش کنید. چند ماه پیش شیش سالم شده.» این روز، حتی از روز تولد شناسنامهای آدم هم غمانگیزتر است. روزی که یکهو یک سال کوبیده میشود توی صورت آدم.
بعد از آموزشگاه میزنی بیرون، روی پلهی ورودی مینشینی و با خودت دو دوتا چهارتا میکنی که چطور گذشت این یکسال؟ چیتر شدی؟ بزرگتر؟ عاقلتر؟ مهربانتر؟ احمقتر؟ عصبانیتر؟ دوستداشتنیتر؟ بهدردنخورتر؟ قبل از اینکه جواب را پیدا کنم، یک نفر آمد و ازم خواست کنار بروم که بتواند رد شود که خیلی من را خوشحال کرد. چون حسابی ترس برم داشته بود که نکند جوابم هیچیتر» باشد؟
هر آدمی در طول سال، یک عالمه از این تولدهای واقعی گیرش میآید. از آن لحظاتی که تازه از ایستگاه میزند بیرون، تازه قدم برمیدارد، تازه میفهمد که ای بابا. من چندماه آن پایین بودم مگر؟ چرا همهی شهر عوض شد؟ بعد از رخوت بیرون میآید، تازه پیلهی دورش را پاره میکند و شروع میکند خودش را با موقعیتهای جدید وفقدادن.
توی این کتاب نوشته بود راه مراقبت این است که یک روز از خواب بیدار شوی، قول بدهی که امروز، هرکاری که میکنی، به این فکر کنی که الان این کار را برای خدا کردی؟ این کار درست بود اصلاً؟ این کار ضرورتی داشت اصلاً؟ فکر کنی قبل از هر جملهای که میخواهی بگویی، هر نفسی که میخواهی بکشی. بعد فردا هم دوباره قول بدهی. بعد برای چندوقت قول بدهی. بعد یک بیعت ابدی کنی.
برای من این تمرین یعنی یککم از آن باغ ذهنت بیا بیرون و در خودآگاه زندگی کن. نگاه کن به دنیای واقعی اطرافت که سالها از پشت شیشهی پنچره نگاهش کرده بودی. یککم مزهاش را بچش. احتمالاً قرار است در بهترین حالت تلخ و در بدترین حالت بیمزه باشد. اما باید حواست جمع باشد. اینجا خودش هم یک ایستگاه، عینِ ایستگاه توی مغزت است. باید هرلحظه نگاهش کنی. هرلحظه یک دوربین شکاری دستت باشد، زل بزنی توی چشمهای هر دقیقه و بگویی حواسم بهت هست. من گیر نمیافتم!
اینجوری هرروز روز تولد آدم است. چون هر ثانیه گذر لحظات را میبیند. تولد صد و چهل و هشت هزار و پانصد و نود و سه ثانیهگی. تولد صد و چهل و هشت هزار و پانصد و نود و چهار ثانیهگی. تولد صد و چهل و .
گام ششم
افتادهای گوشهی زندان. بهت گفته بودند اینجا بهشت است و دروغ بود. گفته بودند اینجا معدن آرزوهاست و دروغ بود. هیچچیز پیدا نکردی جز تاریکی. بعد انداختندت یک گوشه توی حبس، صبح به صبح بیرونت آوردند برای کار اجباری و تا توانستند شیرهی جانت را مکیدند. دیگر هیچ چیز نداری. فکر میکنی همه چیز تمام شد. فکر میکنی قرار است همانجا بمیری. همانجا توی بزرگترین اشتباه عمرت. اما ناگهان از دور دور یک نور روشن میشود. همهی زندانبانهایت زمین میافتند و میآید جلو. صورتش را میبینی. باورت نمیشود اما باز هم آمده دنبالت.
بعد از همهی چیزهایی که از سر گذراندی، بعد از همهی خطهای کجی که توی دفترت کشیدی، باز هم میبردت خانهی خودش. باز هم میفرستدت داخل تا کنار شومینه بنشینی. بعد یک پتوی گرم و یک لیوان چای داغ میگذارد کنار دستت تا سرما و ترس از تن و دلت بیرون بزند. بعد میخواهد از اتاق بزند بیرون. راهت داده داخل، چون دوستت دارد. اما نمیخواهد حرف بزند. نمیخواهد چشمش به چشمت بیفتد. چون بدجوری سرافکندهاش کردی. بدجوری دلش را شکستی.
و تو فکر میکنی کاش محکم سرت داد میکشید. کاش با آن بازوی قدرتمندش تو را بلند میکرد و میکوبید توی دیوار تا تمام تنت بشکند. کاش آنقدر بدوبیراه بارت میکرد که حتی نتوانی سرت را بلند کنی. اما فقط میگذارد و میرود. در سکوت. و این دارد بیچارهات میکند. فکر میکنی شاید یادش رفته من چه کار کردم؟ چطور میتواند انقدر آرام باشد؟
بعد، با زبانِ لرزان صدایش میزنی. میایستد. به کلام میآیی و میانِ هقهق، اعتراف میکنی. به تمام اشتباهاتی که کردی، به تمام چروکی که به تنت نشاندی، به همه چیز. و میگویی که حق دارد هر بلایی میخواهد سرت بیاورد. فکر میکنی نباید تو را میبخشید. نباید اینقدر راحت تو را به حال خودت رها میکرد. نه اصلاً نباید تو را به حال خودت رها کند. اصلاً همین که دیگر چشم به چشمت ندوزد که از هر وحشتی وحشتناکتر است.
برمیگردد. میآید مینشیند روبهرویت. میترسی. بغضت اینبار بزرگتر از تمام زندگیات روی صورتت منفجر میشود و آنقدر بلند اشک میریزی که آسمان میترسد. دستش را جلو میآورد. میترسی. این دفعه میترسی که بخواهد تنبیهت کند. آن هم تنبیهی که به اندازهی خطای تو بزرگ باشد. دستت را میبری بالا و میگیری جلوی صورتت که نزنی ها. نگاه کن چقدر من کوچکم. نگاه کن چقدر من ضعیفم. دست بزنی پودر میشوم ها. دلت میآید؟»
دستش میآید جلوتر. مینشیند روی سرت. آرام. موهایت را نوازش میکند. بوسهای روی پیشانیات میگذارد. و بعد باز بلند میشود و میرود.
الَهِی وَ مَوْلاَیَ أَجْرَیْتَ عَلَیَّ حُکْماً اتَّبَعْتُ فِیهِ هَوَى نَفْسِی
خداجانم تو بهم گفتی یک کاری را نکن و من رفتم دقیقاً سراغ همان کار. فقط چون دلم خواسته بود.
وَ لَمْ أَحْتَرِسْ فِیهِ مِنْ تَزْیِینِ عَدُوِّی فَغَرَّنِی بِمَا أَهْوَى
و به این فکر نکردم که آدمهای نامرد بیرون، چطور بلدند آن چیزهای ناجور را قشنگ نشانم بدهند و هی دلم را آب بیندازند.
وَ أَسْعَدَهُ عَلَى ذَلِکَ الْقَضَاءُ
بعد هی لباسهای قشنگشان را دیدم، رنگ و روی آبدارشان را دیدم، آن همه زرق و برق خانههایشان را دیدم و دلم رفت.
فَتَجَاوَزْتُ بِمَا جَرَى عَلَیَّ مِنْ ذَلِکَ بَعْضَ (مِنْ نَقْضِ) حُدُودِکَ وَ خَالَفْتُ بَعْضَ أَوَامِرِکَ
بعد حرف تو را زمین زدم، از خانهات فراری شدم و یک عالمه از چیزهایی که گفته بودی برایم خوب نیست را انجام دادم.
فَلَکَ الْحُجَّةُ عَلَیَّ فِی جَمِیعِ ذَلِکَ
در حالی که تو دربارهی همه چیز حق داشتی. در حالی که راست میگفتی.
وَ لاَ حُجَّةَ لِی فِیمَا جَرَى عَلَیَّ فِیهِ قَضَاؤُکَ
من الان حق ندارم حتی حرف بزنم. حتی حق ندارم سرم را بالا بیاورم.
وَ أَلْزَمَنِی حُکْمُکَ وَ بَلاَؤُکَ
تو حق داری توی این دادگاه، هر حکمی که بخواهی بدهی. حق داری هر کاری که بخواهی با من بکنی. حق داری مرا سالهای سال حبس کنی و نگذاری نفس بکشم.
وَ قَدْ أَتَیْتُکَ یَا إِلَهِی بَعْدَ تَقْصِیرِی وَ إِسْرَافِی عَلَى نَفْسِی مُعْتَذِراً نَادِماً مُنْکَسِراً مُسْتَقِیلاً مُسْتَغْفِراً مُنِیباً مُقِرّاً مُذْعِناً مُعْتَرِفاً
میبینی که. من دیگر هیچچیزی ندارم. بعد از اینکه در محبت تو کم گذاشتم، در رفتن سراغ آنچه دلم خواست زیادهروی کردم، منمنکنان، پشیمان، کمرشکسته، با آرزوی اینکه تو از هرچه کردم بگذری، با هی ببخشیدگفتن، رو به سمت تو کردم، هر اشتباهی که کرده بودم را گفتم و همه چیز را اعتراف کردم.
لاَ أَجِدُ مَفَرّاً مِمَّا کَانَ مِنِّی وَ لاَ مَفْزَعاً
چون هرجا که بروم خانهی توست. چون همهی مردم دیگرِ این دنیا پشتم را خالی کردهاند. چون از تو، جایی به جز تو ندارم تا به سمتش فرار کنم.
أَتَوَجَّهُ إِلَیْهِ فِی أَمْرِی غَیْرَ قَبُولِکَ عُذْرِی وَ إِدْخَالِکَ إِیَّایَ فِی سَعَةِ مِنْ رَحْمَتِکَ
و بعد مطمئن باشم که وقتی عذر و بهانههایم را آوردم، مرا میبخشی. و مطمئن باشم که باز هم لیوان چای داغ و پتوی گرمت را به دستم میدهی. من کجا بروم که با فراری اینطور رفتار کنند؟
اللَّهُمَّ فَاقْبَلْ عُذْرِی وَ ارْحَمْ شِدَّةَ ضُرِّی وَ فُکَّنِی مِنْ شَدِّ وَثَاقِی
آ خدا، بهانههایم را قبول کن. دروغ است. احمقانه است. بیمنطق است. اما قبول کن. نگاه کن که چطور به اوج بیچارگی رسیدهام. قبول کن. نگاه کن که توی چه زندان وحشتناکی گیر افتادهام وقتی بی تو نبودم. آزادم کن. آزادم کن خدایم. آزادم کن.
یَا رَبِّ ارْحَمْ ضَعْفَ بَدَنِی وَ رِقَّةَ جِلْدِی وَ دِقَّةَ عَظْمِی
ای کسی که من دستپرودهی خودتم، تو مگر مرا نمیشناسی؟ مگر نمیبینی چقدر تنم نحیف و ظریف است؟ مگر نمیبینی که پوستم را یک پر کاغذ میبرد؟ مگر نمیبینی که آنقدر استخوانهایم پوکاند که تا بخورم زمین دانه دانه استخوانهایم میشکند؟
یَا مَنْ بَدَأَ خَلْقِی وَ ذِکْرِی وَ تَرْبِیَتِی وَ بِرِّی وَ تَغْذِیَتِی
مگر تو خودت مرا از هیچ هیچ به دنیا نیاوردی؟ مگر خودت کلمه به کلمه حرفزدن یادم ندادی؟ مگر خودت مرا تاتی تاتی راهبردن یاد ندادی؟ مگر خودت مرا آرام آرام ادب نکردی؟ مگر خودت معنای محبت و عشق را یادم ندادی؟ مگر خودت لقمه لقمه غذا توی دهانم نگذاشتی؟ مگر از یک نوزاد بیدست و پا، یک آدم بالغ نساختی؟
هَبْنِی لاِبْتِدَاءِ کَرَمِکَ وَ سَالِفِ بِرِّکَ بِی
یادت هست؟ یادت هست چقدر کوچک بودم؟ یادت هست روزهایی که ذره ذره گلم را میساختی؟ به همان لحظه رحم کن. به همان چند روز کوتاهی که ناز و دوستداشتنی بودم. به همان روزهایی که هیچ اشتباهی نداشتم. به همان روزهایی که دائم زمین میخوردم و دستم را میگرفتی.
فکر کردی من عوض شدهام؟ فکر کردی حالا که کلی قد کشیدهام، کلی حرف جدید یاد گرفتهام، من آدمِ دیگریام؟
نه خدایا. من اشتباه کردم. پررو شدم. تو روی تو ایستادم. هرکار احمقانهای که فکرش را بکنی کردم. ولی حالا. حالا چی دارم؟ هیچی. حالا نه کلامی میدانم برای گفتن. نه راهی میشناسم برای رفتن. نه دوستی میشناسم برای تکیهکردن. حالا. حالا من درست شبیه همان روزی که اشکِ تولد ریختم نیستم؟ همان روزی که آنقدر بهم علاقه داشتی که تمام گناهان مادرم را فقط به خاطر تولد من بخشیدی؟ من همانم. همانقدر بیچیز. همانقدر تنها. همانقدر محتاج.
فکر میکنم سبک زندگیِ آرامی که بینهایت شاد نگهم میدارد و شعارش این است که :وظیفهی تو نیست که دنیا را تغییر بدهی و فقط سعی کن زندگی کنی و خوب زندگی کنی و آدم بهتری باشی» را پیش ببرم و بیغم و اندوه زندگی کنم و تا ابدیت بنشینم پای کتابها و فیلمها و سریالها و شربتهایم. یا برخیزم و یک کاری کنم و بارها شکست بخورم و تنم زخم شود و کلی خستگی و بیچارگی به جان بخرم چون من با هدفی به این جهان آمدهام و باید تا آخرین ذرهی جانم برای آن آرمان بجنگم.» و بعد خسته و شاد و قدرتمند و مومن زندگی کنم.
نتیجهی هردوتاش شادی است. هرکدام یک شکل مختلف. تنها تفاوتها این است که اولی بیشتر بر خود تمرکز دارد و دومی بر جهان. اولی بر شادمانیِ دل به دلِ دل دادن استوار است و دومی بر شادمانی پاگذاشتن بر آن. اولی تمام مدت مثل آبنباتخوردن است و دومی مستم جانکندن.
و فکر میکنم ممکن است من بمیرم درحالی که هیچکدام از این راهها را انتخاب نکردهام و فقط نشستهام فکر کردهام کدام را انتخاب کنم چون همیشه دیگری مرا به سمت خود خوانده.
اینها از عوارض این است که آدمِ ضعیفالنفسِ حزب بادی باشید که همزمان کتاب زندگی چمران را میخواند با یک رمان خارجی رنگی پنگی.
گام هفتم
بعد از اینکه زیر بال و پرِ بینقصترین محبتِ عالم بودی، حالا تنهایی تمام جانت را میسوزاند. اشتباه از تو بوده. تو بودی که گذاشتی و رفتی. تو بودی که همهی عهدها را زیر پا گذاشتی. از خودت بیزاری. اما میتوانی تحمل کنی. میتوانی تحمل کنی که هیچچیز نداشته باشی. میتوانی تحمل کنی که تمام جهان ترکت کنند. میتوانی تحمل کنی که دست و دلت از همهچیز خالی باشد. اما. اما مگر میشود درِ بستهی اتاق معشوق را طاقت آورد؟
تمام دنیا روی شانههایت سنگینی میکند؛ چون صدایش را مدتهاست که نشنیدهای. هر گوشهای که میروی انگار روی ذغال داغ قدم گذاشتی.
درست همان لحظهای که دور زدی و برگشتی به خانهی اول، درست همان لحظه فهمیده بودی که اشتباه کردی. فهمیده بودی که دیگر هیچ جهانی به جز جهان او برای تو نیست. همان لحظه فهمیدی وقتی برای اولین بار سر روی شانهای او گذاشتی، دیگر برای ابد به او پیوند خوردهای.
و حالا برگشتهای. اما او دلخور است. که مگر واضح نبود؟ مگر معلوم نبود چقدر دوستت دارد؟ مگر معلوم نبود چقدر دوستش داری؟ حتماً باید میرفتی تا بفهمی؟ و تو هم میخواستی خودت را از هستی برداری چون میدانستی که حق با اوست.
اما حالا دیگر صبرت سر آمده. بلند میشوی. میروی پشتِ درِ اتاقِ بستهاش. مینشینی و زار میزنی که دلم تنگ شده. دلم تنگ شده. دلم تنگ شده. نمیبینی که دیگر نفس هم نمیتوانم بکشم؟ نمیبینی که بیتو دارم بیچاره میشوم؟ مگر من را نمیشناسی؟ من همانم که روزی تمام قلبش را به تو داد. من همانم که نام تو را روی تمام دلش حک کرد. من همانم که. من همانم که بی تو نمیتواند.
دلت میآید؟ دلت میآید حالا در را ببندی؟ دلت میآید من را دست خالی بگذاری؟ من که باور نمیکنم. من باور نمیکنم که بتوانی مرا رها کنی. مگر اینکه هر چه از تو میدانم دروغ باشد. اما نیست. دروغ نیست. نه؟ تو همانی هستی که مرا از بین سنگها بیرون کشید. مگر میشود دوباره مرا تنها رها کنی میان سیاهیها؟
خدایا. خدایا. یادت هست آن روز که زمین خوردم و زانویم زخم شد؟ یادت هست چندساعت گریه میکردم؟ یادت هست آن روز که عزیزترین آدمی که میشناختم گذاشت و رفت؟ یادت هست چقدر کمرم شکست؟ یادت هست وقتی که از گرسنگی فریاد میکشیدم؟ یادت هست آن روز که بابت نمرهی امتحانم میخواستم خودم را بکشم؟ یادت هست که وقتی کاغذ دستم را برید چقدر دردم آمد؟ یادت هست که. یادت هست که من با یک چیز کوچکِ کوچک چطور فرو میپاشیدم؟ یادت هست که زخمهای کوچک که چند روز بعد حتی جایشان هم نمیماند چقدر آزارم میدادند؟ یادت هست رفتنِ آدمهایی که از قبل هم میدانستم رفتنیاند چقدر دلم را به درد میآورد؟
دردِ نبودِ تو مثلِ درد زانوی زخمی نیست. مثل پوست زخمی از کاغذ نیست. مثل رفتنِ آدمهای رفتنی نیست. نبودِ تو همیشگی است. جای زخمِ نبودِ تو هیچوقت خوب نمیشود. نبودِ تو هرروز تازه است، هرروز دردناک است. و هیچوقت هیچوقت تمام نمیشود چون تو تمام نمیشوی. و یک چیز را میدانی؟ من هم تمام نمیشوم. چون یک روزی من خودم را به تو وصل کردم و تا وقتی تو باشی، من هم هستم. یعنی این درد، هیچوقت تمام نمیشود. هیچوقت.
بعد، مینشینی پشت در. از حالا، تا روز آخر، قرار است فقط بنشینی پشت در. از حالا تا روز آخر، تا آخرین گام، قرار است تمام سالهای قبل را جبران کنی. یکبار او تو را نجات داد. نشانی سر راهت گذاشت. عشقی در دلت کاشت. و تو باز رهایش کردی. حالا باید خودت را اثبات کنی. حالا باید خودت را برای او خالص کنی. حالا باید آنقدر بنشینی تا در باز شود.
یَا إِلَهِی وَ سَیِّدِی وَ رَبِّی
ای که مرا خواندهای.
أَ تُرَاکَ مُعَذِّبِی بِنَارِکَ بَعْدَ تَوْحِیدِکَ وَ بَعْدَ مَا انْطَوَى عَلَیْهِ قَلْبِی مِنْ مَعْرِفَتِکَ وَ لَهِجَ بِهِ لِسَانِی مِنْ ذِکْرِکَ وَ اعْتَقَدَهُ ضَمِیرِی مِنْ حُبِّکَ وَ بَعْدَ صِدْقِ اعْتِرَافِی وَ دُعَائِی خَاضِعاً لِرُبُوبِیَّتِکَ
یک لحظه مرا نگاه کن. ببین که توی چه آتشی میسوزم. من همانم که تو همهکسِ اویی. من همانم که قلبش همه تویی. من همانم که تو را از مادر بهتر میشناسد. من همانم که به هر جا رسید اسم تو را برد، من همانم که بر در و دیوار دلش عشق تو را حک کرده، من همانم که بیچاره و تنها آمد سراغ تو و گفت که تو آخرین پناهی. ببین مرا. دلت میآید من را توی آتش این جدایی بگذاری؟
هَیْهَاتَ أَنْتَ أَکْرَمُ مِنْ أَنْ تُضَیِّعَ مَنْ رَبَّیْتَهُ أَوْ تُبَعِّدَ مَنْ أَدْنَیْتَهُ أَوْ تُشَرِّدَ مَنْ آوَیْتَهُ أَوْ تُسَلِّمَ إِلَى الْبَلاَءِ مَنْ کَفَیْتَهُ وَ رَحِمْتَهُ
عمرا! فکر کردهای من تو را نمیشناسم؟ فکر کردهای باور میکنم تو دستپروردهی خودت را بسپاری به باد؟ فکر کردهای من باور میکنم تو کسی را که خودت سربهراه کردی توی جاده رها کنی؟ فکر کردهای من باور میکنم کسی را که روزی دستش را گرفتهای و از مرداب بیرون کشیدی، دوباره توی لجنزار تنها بگذاری؟
وَ لَیْتَ شِعْرِی یَا سَیِّدِی وَ إِلَهِی وَ مَوْلاَیَ
آخ عزیزم، عجیب دلم میخواست یک چیز را بدانم
أَ تُسَلِّطُ النَّارَ عَلَى وُجُوهٍ خَرَّتْ لِعَظَمَتِکَ سَاجِدَةً وَ عَلَى أَلْسُنٍ نَطَقَتْ بِتَوْحِیدِکَ صَادِقَةً وَ بِشُکْرِکَ مَادِحَةً وَ عَلَى قُلُوبٍ اعْتَرَفَتْ بِإِلَهِیَّتِکَ مُحَقِّقَةً وَ عَلَى ضَمَائِرَ حَوَتْ مِنَ الْعِلْمِ بِکَ حَتَّى صَارَتْ خَاشِعَةً وَ عَلَى جَوَارِحَ سَعَتْ إِلَى أَوْطَانِ تَعَبُّدِکَ طَائِعَةً وَ أَشَارَتْ بِاسْتِغْفَارِکَ مُذْعِنَةً
اگر کسی پیش پای تو سر به خاک گذاشته باشد، گفته باشد که تنها نورِ جهانی، گفته باشد که چقدر مدیون توست، تمام دنیا را گشته باشد و مثل تو را نیافته باشد، همهی کتابهای عالم را خوانده باشد و بعد همهی آنها را سوزانده باشد چون هیچکدام نتوانسته بودند یک ارزن از تو را بگویند، تمام دست و دلش پر کشیده باشند تا دوباره کنار تو بنشینند و بگویند که چقدر سالهای بی تو برایشان پررنج بوده و پشیمانند که همان روز اول پیشت نیامندهاند. این همه، این همه، این همه دلبری کنند از تو و بعد تو رویت را آنطرف کنی؟ دلم میخواهد بدانم که ممکن است؟
مَا هَکَذَا الظَّنُّ بِکَ وَ لاَ أُخْبِرْنَا بِفَضْلِکَ عَنْکَ یَا کَرِیمُ یَا رَبِ
پس لابد من تو را اشتباهی شناختهام. هان؟ لابد هرچه دربارهی تو گفتهاند دروغ است. هان؟ زبانم لال. مگر میشود تو همان خطابخش پوزشپذیر نباشی؟
وَ أَنْتَ تَعْلَمُ ضَعْفِی عَنْ قَلِیلٍ مِنْ بَلاَءِ الدُّنْیَا وَ عُقُوبَاتِهَا وَ مَا یَجْرِی فِیهَا مِنَ الْمَکَارِهِ عَلَى أَهْلِهَا عَلَى أَنَّ ذَلِکَ بَلاَءٌ وَ مَکْرُوهٌ، قَلِیلٌ مَکْثُهُ، یَسِیرٌ بَقَاؤُهُ، قَصِیرٌ مُدَّتُهُ
تو دیدهای که یک زخم کوچک چطور مرا از پا درآورد. تو دیدهای که دنیای کوچک چطور مرا درهم شکست. آن هم دنیایی که زخمهایی که دردشان سریع تمام میشود، زود خوب میشوند و تمام میشوند میروند.
فَکَیْفَ احْتِمَالِی لِبَلاَءِ الْآخِرَةِ وَ جَلِیلِ وُقُوعِ الْمَکَارِهِ فِیهَا
آن وقت من. من در برابر زخم بزرگِ جهنمِ ابدیِ دوری از تو چه بلایی سرم میآید؟
وَ هُوَ بَلاَءٌ تَطُولُ مُدَّتُهُ وَ یَدُومُ مَقَامُهُ وَ لاَ یُخَفَّفُ عَنْ أَهْلِهِ لِأَنَّهُ لاَ یَکُونُ إِلاَّ عَنْ غَضَبِکَ وَ انْتِقَامِکَ وَ سَخَطِکَ
روزهای تلخی که هر کدامشان هزارساعتند، دردهایی که هرگز التیام نمیگیرند و هربار فقط درد روی درد روی درد است، پشتِ درِ اتاقِ بستهی تو که با خشم و دلخوری آنجا نشستهای.
وَ هَذَا مَا لاَ تَقُومُ لَهُ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرْضُ یَا سَیِّدِی
آخر آسمان میتواند طاقت بیاورد این داغ بزرگ را؟ زمین میتواند طاقت بیاورد این فولاد سرد را؟ میتواند؟
فَکَیْفَ لِی وَ أَنَا عَبْدُکَ الضَّعِیفُ الذَّلِیلُ الْحَقِیرُ الْمِسْکِینُ الْمُسْتَکِینُ یَا إِلَهِی وَ رَبِّی وَ سَیِّدِی وَ مَوْلاَیَ
پس من چطور زنده بمانم زیر این بار بزرگ؟ اصلاً میدانی من کیام؟ چهار پاره استخوان، یک جیب خالی، یک زبانِ لال، یک مغزِ پوک.
تو خدای منی، تو مرا خلق کردهای، تو مرا بزرگ کردهای، تو مرا بندگی آموختهای، تو میدانی که من چقدر خالیام. میدانی که به آنی رهایم کنی تمام میشوم. پس چطور میتوانی مرا تنها بگذاری؟ چطور میتوانی مرا راه ندهی؟
من. من هیچ چیز ندارم. من هیچ چیز نمیدانم. باید چه کار کنم؟ در را باز کن و بگو باید چه کار کنم؟
گام هشتم
ما عادت میکنیم به بخشیدهشدن. وقتی حس میکنیم کسی دوستمان دارد، کسی هست که همیشه صدایمان میزند، کسی هست که آغوشش همیشه باز است، خیالمان راحت میشود و پشتمان گرم. برای همین دیگر ککمان نمیگزد که آزارش دهیم. چون میدانیم که میبخشد. چون میدانیم که دوستمان دارد. عادت میکنیم که وقتی میرسیم به خانه، راحت باشیم، هرجوری که دلمان میخواهد بگردیم، شه باشیم، بداخلاق باشیم، داد بزنیم و بدانیم که ما به هرحال وصلهی تن همیم و مهم نیست که چه رفتاری از خودمان نشان بدهیم.
ولی هرچیزی خط پایانی دارد. هرچیزی.
یک بار، با او خیلی بد تا میکنی. آنقدر بد که تا چند لحظه فقط در سکوت، با چشمهای متحیر نگاهت میکند. باورش نمیشود این تویی. یعنی خب ایرادی نداشت اگر گهگاه ظرفها را میشکستی، ایرادی نداشت اگر بعضی وقتها داد میزدی، حتی غرولندهای همیشگیات هم مهم نبود، اما اینکه بگذاری بروی؟ اینکه فرار کنی؟ اینکه به او بگویی عاشقت نیست و عاشقش نیستی؟ اینکه همهچیز را بگذاری کنار و بروی؟ نه. نه. این یکی قابل بخشش نیست.
میروی، دلتنگی جانت را تکهتکه میکند. میروی، دنیا بیچارهات میکند. میروی، میبینی چقدر هرکسی به جز او بیحوصله است در برابرت. میروی، میبینی چقدر هیچکس او نیست. میروی، میبینی هیچ چیز نمیارزید که از خانهی او بیرون بروی. میروی. میبینی نباید میرفتی.
وقتی برمیگردی، یک نوری در چشمهایش خاموش شده. میگذارد بیایی تو، ولی خودش را حبس میکند در اتاق. میگذارد پناه بگیری، اما فقط چون دلش برایت سوخته. و تو طاقت نداری. تو نمیتوانی. تو نمیتوانی بیمحبتش زندگی کنی. وقتی یکبار طعمِ لوسشدن برای او را چشیدی دیگر نمیتوانی نگاه سردش را طاقت بیاوری. دنیا بدون او مزهی هیچی میدهد. هر لقمه را با بغض قورت میدهی و فکر میکنی هنوز هم در را به رویت باز نکرده. هفتهها گذشته و هنوز هم در اتاقش مانده. هفتهها گذشته و صدایت نزده. هفتهها گذشته و صدایش را نشنیدهای.
دوباره میروی دم در. دفعهی قبل که هرچه عجز و لابه کردی جواب نداد. هرچه خودت را لوس کردی جواب نداد.
این دفعه میروی که دوباره غرغر کنی. که بشوی همان توی قبل. که شاید یادش بیاید بچهی تخس و بیکلهاش را. که شاید یک لحظه بخندد به تهدیدکردنهایت و دلش نرم شود. که شاید برگردد.
لِأَیِّ الْأُمُورِ إِلَیْکَ أَشْکُو وَ لِمَا مِنْهَا أَضِجُّ وَ أَبْکِی
آخ خدا، ببین چقدر همه چیز به هم ریخته. نمیدانم حتی از کجا شروع کنم و برایت تعریف کنم. نمیدانم حتی برای چی گریه کنم.
لِأَلِیمِ الْعَذَابِ وَ شِدَّتِهِ أَمْ لِطُولِ الْبَلاَءِ وَ مُدَّتِهِ
سرت غر بزنم که اصلاً چرا مرا توی این آتش انداختهای؟ چرا اینقدر درد به جانم دوختهای؟ چرا مرا تنها گذاشتهای؟ یا جیغ بکشم که چرا بعد از این همه وقت هنوز هم نمیگذاری ببینمت؟ حتی یک روزش هم زیادی است عزیزم. حتی یک روزش هم زیادی است.
فَلَئِنْ صَیَّرْتَنِی لِلْعُقُوبَاتِ مَعَ أَعْدَائِکَ وَ جَمَعْتَ بَیْنِی وَ بَیْنَ أَهْلِ بَلاَئِکَ وَ فَرَّقْتَ بَیْنِی وَ بَیْنَ أَحِبَّائِکَ وَ أَوْلِیَائِکَ
قرار است مرا بگذاری کنار آدم بدها؟ هان؟ قرار است وقتی مهمانی میگیری دیگر مرا دعوت نکنی؟ قرار است از این به بعد مرا جزو رفقایت حساب نکنی؟ قرار است اسمم را بنویسی توی لیست سیاهت؟ قرار است مرا هم مثل آدمهای نامردی که اذیتت کردهاند بسوزانی؟ قرار است مرا از بقیهی عزیزانی که به واسطهی تو پیدایشان کرده بودم دور کنی؟ آخر اگر کسی در حق تو نامردی کند، تو میتوانی بدجوری او را بچزانی.
فَهَبْنِی یَا إِلَهِی وَ سَیِّدِی وَ مَوْلاَیَ وَ رَبِّی صَبَرْتُ عَلَى عَذَابِکَ فَکَیْفَ أَصْبِرُ عَلَى فِرَاقِکَ وَ هَبْنِی (یَا إِلَهِی) صَبَرْتُ عَلَى حَرِّ نَارِکَ فَکَیْفَ أَصْبِرُ عَنِ النَّظَرِ إِلَى کَرَامَتِکَ أَمْ کَیْفَ أَسْکُنُ فِی النَّارِ وَ رَجَائِی عَفْوُکَ
باشد. قبول. اصلاً گیرم مرا آنقدر قوی کنی که بتوانم هرچه آتش و داغ را تحمل کنم. اصلاً گیرم پوستم ضدگلوله شود و هرچه تیر زدی دردم نگیرد. اصلاً گیرم همهی دنیا را از من گرفتی و من توانستم تنهایی را هم تاب بیاورم. هان؟ اصلاً توانستم آتش جهنمت را هم طاقت بیاورم. تو فکر کردی غصهی من اینهاست؟ تو فکر کردی من صبح و شب گریه میکنم نگرانم مرا بسوزانی؟ فکر کردی من اینهمه زاری میکنم که تو دوباره مرا قبول کنی، به خاطر ترس از عذابت است؟ نه آقا! نه! من میترسم که از تو دور باشم. جهنم آتشش را بگذارد دم کوزه و آب مذابش را بخورد! من میترسم مرا بیندازی توی یک سیاهچالی که از تو دور باشد. من میترسم آنقدر آنجا تاریک باشد که نتوانم تو را ببینم.
من از آتش نمیترسم آقای خدا! من هر آتشی را تحمل میکردم، اگر نمیدانستم تو آنجایی و صدای مرا میشنوی. اگر امیدم به دستهای تو نبود. اگر باور نداشتم به تو که نجاتم بدهی.
فَبِعِزَّتِکَ یَا سَیِّدِی وَ مَوْلاَیَ أُقْسِمُ صَادِقاً
به سبیلت قسم
لَئِنْ تَرَکْتَنِی نَاطِقاً لَأَضِجَّنَّ إِلَیْکَ بَیْنَ أَهْلِهَا ضَجِیجَ الْآمِلِینَ وَ لَأَصْرُخَنَّ إِلَیْکَ صُرَاخَ الْمُسْتَصْرِخِینَ وَ لَأَبْکِیَنَّ عَلَیْکَ بُکَاءَ الْفَاقِدِینَ
اگر آنجایی که مرا حبس کردهای، دهنم را نبسته باشی و بگذاری حرف بزنم، مثل آن کسانی که آرزوهای برآوردهنشده دارند، ناله میزنم. مثل کسانی که پشت دادسراها فریاد میکشند برای عدل، داد میکشم. مثل کسانی که همین الان عزیزشان جلوی چشمشان مرده، زار میزنم.
چنان جیغ و دادی به راه بیندازم که هفت آسمان دورم جمع شوند.
وَ لَأُنَادِیَنَّکَ
و وقتی همه دورم را گرفتند، تو را صدا میکنم.
أَیْنَ کُنْتَ یَا وَلِیَّ الْمُؤْمِنِینَ یَا غَایَةَ آمَالِ الْعَارِفِینَ یَا غِیَاثَ الْمُسْتَغِیثِینَ یَا حَبِیبَ قُلُوبِ الصَّادِقِینَ وَ یَا إِلَهَ الْعَالَمِینَ
آهای. کجایی؟
مگر تو ولیِ مومن نیستی؟ مگر ولی نباید مراقب اولادش باشد؟ مگر تو همان قلهای که همهی عاشقان پی فتحش بودند نیستی؟ مگر تو آن قاضی که فریادرس بیچارههای درمانده است نیستی؟ مگر تو معشوق قلبهای کوچک نیستی؟ مگر تو خدای این دنیا نیستی؟ مگر تو خدای من نیستی؟
کجایی؟
أَ فَتُرَاکَ سُبْحَانَکَ یَا إِلَهِی وَ بِحَمْدِکَ تَسْمَعُ فِیهَا صَوْتَ عَبْدٍ مُسْلِمٍ
صدای مرا میشنوی؟ مگر میشود که نشنوی. صدای مرا، صدای کسی که تسلیم عشق تو شده را میشنوی؟
سُجِنَ فِیهَا بِمُخَالَفَتِهِ وَ ذَاقَ طَعْمَ عَذَابِهَا بِمَعْصِیَتِهِ وَ حُبِسَ بَیْنَ أَطْبَاقِهَا بِجُرْمِهِ وَ جَرِیرَتِهِ
حالا گیرم که زندانی شده باشم چون تو روی تو ایستادم. گیرم که دستهایم را بستهای چون بد کردم. گیرم که به خاطر جرمی که مرتکب شدهام مرا حبس این زندان کردهاند. هرچی اصلاً!
تو خدای من هستی یا نه؟
وَ هُوَ یَضِجُّ إِلَیْکَ ضَجِیجَ مُؤَمِّلٍ لِرَحْمَتِکَ وَ یُنَادِیکَ بِلِسَانِ أَهْلِ تَوْحِیدِکَ وَ یَتَوَسَّلُ إِلَیْکَ بِرُبُوبِیَّتِکَ
هرچه که باشم، الان دارم زار میزنم. صدایم را میشنوی یا نه؟ گریه میکنم چون به تو امید دارم و نمیبینمت. من دارم با همان زبانی که آدم بزرگهای دیار تو صدایت میزدند صدایت میزنم. همان زبانی که تو را رحیم خوانده. تو را مشفق خوانده. تو را عشق خوانده. گریه میکنم چون من دست پروردهی خودتم. چون من بچهی کوچک خودتم.
یَا مَوْلاَیَ فَکَیْفَ یَبْقَى فِی الْعَذَابِ وَ هُوَ یَرْجُو مَا سَلَفَ مِنْ حِلْمِکَ أَمْ کَیْفَ تُؤْلِمُهُ النَّارُ وَ هُوَ یَأْمُلُ فَضْلَکَ وَ رَحْمَتَکَ أَمْ کَیْفَ یُحْرِقُهُ لَهِیبُهَا وَ أَنْتَ تَسْمَعُ صَوْتَهُ وَ تَرَى مَکَانَهُ أَمْ کَیْفَ یَشْتَمِلُ عَلَیْهِ زَفِیرُهَا وَ أَنْتَ تَعْلَمُ ضَعْفَهُ أَمْ کَیْفَ یَتَقَلْقَلُ بَیْنَ أَطْبَاقِهَا وَ أَنْتَ تَعْلَمُ صِدْقَهُ أَمْ کَیْفَ تَزْجُرُهُ زَبَانِیَتُهَا وَ هُوَ یُنَادِیکَ یَا رَبَّهْ أَمْ کَیْفَ یَرْجُو فَضْلَکَ فِی عِتْقِهِ مِنْهَا فَتَتْرُکُهُ (فَتَتْرُکَهُ) فِیهَا
آره؟ میشنوی؟ پس چطور دلت میآید من اینجا بمانم؟ نمیشنوی میسوزم؟ نمیبینی مرا میزنند؟ نمیدانی چه بلایی به سرم آمده توی این دورترین نقطهی دنیا از تو؟ صدای فریادم را میشنوی، زخمهای خونبارم را میبینی و من هنوز اینجا حبسم؟
هَیْهَاتَ مَا ذَلِکَ الظَّنُّ بِکَ وَ لاَ الْمَعْرُوفُ مِنْ فَضْلِکَ وَ لاَ مُشْبِهٌ لِمَا عَامَلْتَ بِهِ الْمُوَحِّدِینَ مِنْ بِرِّکَ وَ إِحْسَانِکَ
نهخیر! من تو را اینجور نشناختهام. مامان و بابا تو را اینجور برای من تعریف نکردهاند. آدمخوبهایی که تو را دیدهاند تو را این شکلی برای من ترسیم نکردهاند. اگر من بندهام و عمری تو را بندگی کردهام، اگر من عاشقم و عمری تو را عاشقی کردهام، خوب میدانم که از تو بعید است با محبوبت چنین رفتاری کنی.
من تو را شناختهام. من تو را به محبت شناختهام. محبت تو مرا تنها نمیگذارد توی سیاهیها.
پ.ن: فقط دو گام دیگر مانده.
از شب قبل میدانستم امروز قرار است از چه بنویسم. مطمئن بودم. حتی از صبح تا به حال که هزار و یک چیز دیگر پیدا کردم برای نوشتن هم باز یقینم تغییر نکرده بود. قرار بود روضهای بنویسم که دیشب وقتی توی ذهنم جرقه زد، از دردش خواب از سرم پرید، چرخیدم دور خودم، منگ شدم تا وقتی کاغذم را پیدا کنم و بنویسمش. بعد هی تصاویرش پیش چشمم آمد و هی اشک حلقه زد. صبح که بیدار شدم برای نماز هم بیشتر ازش نوشتم. گفتم به به. به وضو و نماز هم مبارکش کردم. قبل از ظهر که رفتم هیئت و پای نمایش زار زدم هم کلی تعبیر و استعارهی جدید برای متن پیدا کردم، ظهر که با سر افراشته رفتم مصلی تا نماز ظهر عاشورا بخوانم و برای آنها که صدای اذان را میشنیدند و هنوز طبل میکوبیدند و خیرالعمل را گذاشته بودند پای مستحب هم سر تاسف تکان دادم و رفتم داخل تا زیر سایهی درختها نماز بخوانم و گفتم به به. عاشورایی هم شد ایدهام.
رسیدم خانه. یک ساعت گذشت. دو ساعت گذشت. سه ساعت گذشت. دیگر هیچچیز توی سرم نبود. آمدم پشت کیبرد تا بازنویسیاش کنم و هیچچیز نبود. هیچچیز. توی خانه وقتی صدایم زدند با خشم در اتاق را بستم، با بغض کوبیدم روی صفحهی لپتاپ و نشستم یک گوشه. و نشد. نتوانم بنویسمش. روضهام نخوانده توی سینه حبس شد.
این پاراگراف قبلی و آن کارها که گفتم اسمش ریا نیست. اسمش سندرومِ شمر است. میدانید؟ نمازخوان است. مجلس روضهبرو است. توی تمام صحنهها حاضر است، جانباز جنگ است، ولی وقتی میرسد پای کیبرد، کلمات اشتباه تایپ میکند. متن اصلی را گم میکند. متنِ دستنویس را هم دارد ها. نسخهی خطی، داغ داغ از آسمان آمده. حتی یک چیزهای درست و حسابیای هست که خودش هم نوشته. ولی حتی از روی چرکنویس خودش هم نمیتواند درست بازنویسی کند.
سربالا گرفته، خودش را برده بالا تا درجهی قدسی و معصومیت، خودش را مصون از هر گناه میداند، صحابه صحابه و یار یار از زبانش نمیافتد، فکر میکند حالا که دو تا حرف زده و اشکی گرفته، دیگر بندهی مقرب است، دیگر روی بال ملائک قدم برمیدارد. قرآن را غلیظ میخواند. ولی کلمهی اشتباه تایپ میکند.
میرود وسط صحنه. راست را نگاه میکند. چپ را نگاه میکند.
کاغذ را میگذارد توی ماشین تحریر و تایپ میکند: تیر سه شعبه/ خنجر تیز/ نعل تازهی اسب/ آتش/ گوشواره/ معجر/ طلا/ طلا/ طلا» بعد کاغذهای خودش را تکثیر میکند و میدهد دست سپاهش. سپاه میخواند: طلا/ طلا/ طلا»
نه همه ها. بعضیها اعلامیه را پاره میکنند و میاندازند که بروند، ناگهان کاغذی پیچیده دور یک سنگ کوفته میشود توی صورتشان که : هر کس برگردد خودش و خانوادهاش سلاخی میشود» بعد برمیگردد.
نه همه ها. بعضیها میگویند خودم و خانوادهام فدای سر نوهی پیغمبر. ناگهان کاغذی توی زرورق پیچیده میرسد که : نوهی پیغمبر است که باشد. کافر است اما. پسر علی است که کافر بود. یادتان نیست روی منبرها چقدر نفرینش میکردند؟ خب این پسر همان مرد است. نفرینش کنید. بکشیدش که خدا شما را به بهشت راهی کند. او اصلاً مسلمان نیست.»
خونش به جوش میآید. میرود جلو. قرآنِ زندهی خدا را ورق ورق میکند توی صحرا. ارباً ارباً. ارباً ارباً. به شمشیرِ خونینِ رفیقش که که تازه دستِ پسر نوجوانی را قطع کرده نگاه میکند و میگوید تقبل الله.
یک عمر یقین کرده به خودش. به نمازهایش. به روزههایش. به ایمانش. به علمش. به ریشش. به چادرش. یک روز یک کلمهی اشتباه تایپ میکند. و لعن الله الی یوم القیامه.
خدایا، شمر نشویم. شمر نشویم. شمر نشویم.
خدایا، ایمانمان کورمان نکند. ایمانمان کورمان نکند. ایمانمان کورمان نکند.
خدایا، چشمهایمان را بصیر کن. چشمهایمان را بصیر کن. چشمهایمان را بصیر کن.
خدایا، مال حرام را از شکمهایمان دور کن. مال حرام را از شکمهایمان دور کن. مال حرام را از شکمهایمان دور کن.
تا قبل از اینکه بروم مدرسه، بیشتر تفریحم باز و بستهکردن چیزمیزها بود. میز تلویزیون را باز میکردم و با پیچگوشتی میافتادم به جانش. ضبط صوت را باز میکردم و نگاه میکردم توش چه شکلی است.
بعد از اینکه رفتم مدرسه و سواددار شدم، آدمِ کتابیتری شدم. بیشتر میخواستم بخوانم تا هر کار دیگری. برای همین دیگر دستطلا نبودم. برای همین وقتی رفتم راهنمایی و دیدم یک درسی داریم به نام حرفهوفن که پر از اینجور کارهاست، دوتا زدم توی سر خودم و سه تا توی سر کتابهام، که حالا چه کار کنم. هردفعه خیلی خسته و عصبی میشدم و یک کار نصفه و ناقصی برمیداشتم میبردم مدرسه تا فقط نمرهاش را بگیرم و هی بدوبیراه بود که بارِ همهچیز میکردم.
یکبار باید مداری درست میکردیم که یکجوری بشود که یک لامپی را روشن کند. نشستم پای کارش و نشد که نشد. کلافه شدم. عصبی و بیچاره نشستم، همهاش را پرت کردم یک گوشه و نشستم به زارزدن.
مامان رفته بود خرید. وقتی برگشت خانه و دید مثل چی زار میزنم پای چراغِ خاموشم، خندهاش گرفت. برگشت گفت خنگِ خدا بردار برو پیشِ عمو خب. عمو بلد است چطور چراغ را روشن کند. از وقتی دست راست و چپش را شناخته، سیم و کلیدهای گرهخورده باز کرده عمو.
صورتم را پاک کردم، خنزرپنزرهایم را برداشتم و رفتم پایین پیش عمو. حرف نزدم. هیچی نگفتم. فقط کلافگیام را نشانش دادم و کتاب حرفهوفن را. لپم را کشید، لبخند زد، گفت غصه نخور. کاری ندارد که. همچه جمعش کنم برات.
نشستم یک گوشه و عمو شروع کرد به سرهمکردم سیمهای مدار. هر مرحلهاش را هم توضیح میداد که یاد بگیرم چطور کار میکند و اگر معلم چیزی پرسید نابلد نباشم. بعد تمام شد و یک کلید قشنگ هم برایش گذاشت. گفت کلید را بزن. زدم. و چراغ روشن شد. قلبم روشن شد.
رفتم مدرسه. قشنگترین مدار مال من بود. گرفتمش بالا، سرم را هم. به بچهها گفتم عموم درستش کرده.
عموها هستند که قلب آدم را قرص کنند. میدانید؟ عموها هستند که وقتی همهی سیمهای قلبت گرفت، لپت را بکشند، دستت را بگیرند و چراغانیات کنند. عموها هستند که وقتی بابا سفر بود، یکهو بیچاره و تنهای تنها نمانی.
عموها نباید بروند. عموها حق ندارند بروند. وقتی میدانی بابا هم قرار است برود سفر، وقتی میدانی بابا هم قرار است برود بالای نیزه، عمو نباید برود. حتی اگر رفته باشند تا قلب تو را چراغانی کنند. آب میخواهی چه کار. سیم و مدار میخواهی چه کار. زندگی میخواهی چه کار. وقتی توی قلبت یک عالمه جوجهی بیپناه از ترس بالا و پایین میپرند، از تشنگی بمیری هم مهم نیست. عمو باید باشد. عمو باید صدایش را ببرد بالا، علمش را ببرد بالا، شمشیرش را ببر بالا، خیمه را سرپا نگه دارد و هرکسی که خواست بیاید جلو را بفرستد پی کارش.
عمو نباید برود. عمو حق ندارد برود.
مرا نگذار و برو. ما را نگذار و برو. تشنهایم؟ به درک. همهچیزمان رفته؟ به درک. دشمن رسیده یک قدمی؟ به درک. تو بمانی مهم نیست. تو بمانی هیچ چیز مهم نیست. تو بمانی همهی سیمهای گرهخوردهی ما وا میشود. تو بمانی همهی چراغهای ما روشن میماند.
نرو. پشت ما را نشکن. پشت بابا را نشکن.
عمو نباید برود. عمو حق ندارد برود.
بسم رب
این فصل مشترک خیلی از انسانهاست:
نوزاد بودم که توی بغل مادرم رفتم به جایی که میگفتند اسمش هیئت است. یک نفر آنجا بود که یک چیزهایی را میخواند و اشک مامان را در میآورد. اشکهای مامان قطره قطره میریخت روی قنداق تن من. هم کیف میداد و گرمم میکرد، هم میخواستم بروم آن کسی که اشک مامان را درآورده بزنم. یککم که بزرگتر شدم، فهمیدم آن آقاهه دارد یک قصه تعریف میکند. یک قصهی تکراری که هی هرسال تعریفش میکند. یک قصهی واقعاً راستکی غمگین. خیلی سردرنمیآوردم اما. بعد بزرگترتر شدم. رفتم پیش مامان که من خجالت میکشم با این بولیز و شلوار بروم آنجا. من هم از اینها که تو سرت میکنی میخواهم. راست راستش قصه این بود که وقتی میدیدم همه موقع تعریفکردن قصه، گریه میکنند و چادرهایشان را میکشند روی صورتشان، خجالت میکشیدم. نمیتوانستم گریه کنم چون. میخواستم چادر داشته باشم تا من هم آن را بکشم روی صورتم و مثلنکی گریه کنم.
این فصل مشترک خیلی از کتابخوارهاست:
من دختربچهی تنهایی بودم. دختربچههای تنها خیالپرداز میشوند. همهشان. ردخور ندارد. یعنی من که تا به حال مثال استثنایی ندیدهام.
خیالپردازها، همیشه دارند قصه مینویسند. ذهنشان همیشه توی یک جهان دیگر است. هر قصهای که بخوانند، یک خانهی جدید به روی مخ هزاررنگشان باز میشود که گاهی به آن قدم بگذارند. بابا هم همیشه خوراک میداد به این مخ. یک عالمه کتاب میخرید و حتی به همه میگفت اگر خواستید برای نوا هدیه بخرید، برایش کتاب بیاورید. مامان هم همیشه وقتی میرفت کتابخانه، مینشست تا من بخش کودک را زیر و رو کنم و کولهام را از کتاب پرکنم و تا وقتی برسم به خانه، همه را بخوانم و مغزش را بخورم که دوباره برویم کتابخانه.
این فصل مشترک است:
دختر نوجوانی بودم که گم شده بود. خیلی گم. هزارتا گم. و نه فقط خودش گم، بلکه حافظهاش هم گم. حتی یادش نمیآمد قرار بوده برود کجا که حالا مسیر گم. کلمه گم. راه گم. دل گم. مخ گم. قصه گم. جهان گم. خالی. خالی. خالی. گم. گم. گم.
میدانید من میخواستم یک قصه پیدا کنم که همهی قصهها را توی خودش داشته باشد. اما فقط یک قصهی معمولی خیالاتی نباشد. قصهای باشد که همهی آدمهای توش قهرمان باشند. قصهای که من هم توی آن قهرمان باشم. بگذارید رودربایستی را کنار بگذارم. من عشق میخواستم. عشقی که پیدا نمیشد. یعنی بود. عشق به مامان بود، عشق به بابا بود، عشق به آبجی بود، عشق به گلها و درختها و دریاها بود، عشق به آسمان و ستارهها بود، از همین چیزهای دخترهای خیالپرداز دیگر. همهاش بود. اما هنوز جای چیزی در قلبم گم.
این فصل عشاق است:
یک روز رفتم نشستم آن گوشهی اتاق قصه. اتاق اشک. هیئت. روضه. مسجد. مصلی. آسمان. زمین. دریا. قابلمه. هرچه میخواهید اسمش را بگذارید. رفتم نشستم یک گوشه. چادر را کشیدم روی صورتم که کسی نبیند صورتم خشک خشک است. چشمهایم را بستم و شنیدم. فقط شنیدم. صدای آقای قصهگو را شنیدم و تصویرهایش را کشیدم توی دلم. خودم را میانهی میدان دیدم. همهجا بودم. همهجا بودم. قلبم داشت منفجر میشد. مخم داشت آتش میگرفت. داشتم همهی همهی قصهها را یکجا توی یک قصه میدیدم. همهی همهی همه را. انگار ناگهان طوفانی آمده بود و درِ تمام خانههای دنیای مخم را میکوبید و باز میکرد. صدای تلق تلقی آمد. صدای فنجانهای چای که مغزم شرطی شده بود معنایش وقتِ رفتن است. چشمهایم را باز کردم. چادر را از روی صورتم نکشیدم که هیچکس نبیند صورتم خیس خیس است. چای را نوشیدم. گرمایش را بغل زدم و تا همهجا با خودم بردمش.
این فصل پایان است:
بعد از آن من هزارتا قصه خواندم. هزارتا فیلم دیدم. هزارتا آدم دیدم. همه را دوست داشتم. همه را خیال کردم. گاهی در آن میانه گرمای چای را گم. گاهی در دست باد گم. ولی وقتی همهجا تاریک تاریک شد، صدای تلق تلق چای آمد و من پیدا. قلب پیدا. عشق پیدا.
بعدها عاشقِ هرکسی که شدم، عاشق هر قصهای که شدم، یک نخش رسید به آن قصهی تکراریِ تازهی هرساله. فهمیدم حتی اگر زورو را دوست دارم، حتی اگر عاشق دامبلدورم، حتی اگر میمیرم برای یک آدم در یک گوشهی دنیا، صدقهسری همان قصه است. به خاطر این است که یک ذره مهربانی در قلبش هست که در قصهی شما دیدم. یکذره از خودگذشتگی در دلش هست که در قصهی شما دیدم. یک ذره حقطلبی در جانش هست که در قصهی شما دیدم. یک ذره، یک نقطه، یک خط کوچک است که در قصهی شما دیدم.
بعد از شما تمام قصهها تکراری شد. بعد از شما تمام قصهها آمدند که یک ذره بیشتر قصهی شما را تعریف کنند. بعد از شما تاریخ تکراری شد حتی. هر خطی از تاریخ آمد که بشود تکراری یکی از خطوط آن قصه. میشنوید آقا؟ میشنوید؟ نکند فکر کنید قصهای در جهان هست که من بیشتر از شما دوستش دارم. نکند فکر کنید یک تار موی شما را میدهم به یکی از آن داستانها. نکند فکر کنید حاضرم یک دقیقه نفسکشیدن در این سرزمینی که قصهی شما را روی قنداق تنم چکانده بدهم به هزارویک چیز دیگر. حرف زیاد میزنم. غر زیاد میزنم. گاهی حتی خیلی گم. گاهی حتی بدوبیراه. ولی. ولی. ولی. حتی همان وقتها هم نشستهام منتظر، که بیایید، دستم را بگیرید و من ناگهان پیدا. پیدا. پیدا.
نوزده سالم بود. کتابِ جلد آبی که با رنگ سفید و هالهی نور رویش نوشته بودند ارمیا را برداشتم. ده پانزده صفحه خواندم. حوصلهام سر رفت. گذاشتمش کنار. رفتم سراغ یک کار دیگر.
چندروز گذشت و قرار بود کتاب را تحویل کتابخانه بدهم. تنها بودم توی خانه. از بیکاری کتاب را برداشتم، از صفحهی بیست گذشتم. دیگر نبستمش. بارها بلند شدم. نشستم. بلند شدم. چرخیدم دور خودم. درازکش افتادم. با ترس جهیدم از جام. نشستم و زانوهایم را بغل کردم. سرم را گرفتم میان دو دستم و کتاب را رها کردم یک گوشه و زارزار گریه کردم. کتاب را برداشتم و گریهام به خنده نشست. کتاب تمام شد، زل زدم به صفحهی آخر، صورتم خیس خیس بود. شاید هم نبود. یادم نیست درست. شاید هم اشکبند شده بودم. امیرخانی از این کارها میکند. مرا از نقطهی گریستن عبور میدهد به نقطهای که فقط در سکوت کتاب را بغل بزنم و چشم بدوزم به اولین نقطهی دم دست تا کسی بیاید و مرا بیاورد به همین جهان خودمان. بعدها، احساسات مشابهش را تجربه کردم. کموبیش. یککمی با هرکسی. یکجوری با هرکسی. اما تلفیق تمام این جنون، فقط دوباره و دوباره با کتابهای این مردک، امیرخانی فقط تکرار شد. حوصله ندارم بیشتر بنویسم.
چندروز قبل بود. کتاب جلد آجری را که با رنگ سیاه رویش نوشته بود بیاسمی» برداشتم و نگاهم کشید به ریل قطاری که پشت جلد بود. ده پانزده صفحهاش را خواندم. حوصلهام سر رفت. گذاشتمش کنار. رفتم سراغ یک کار دیگر.
دیشب قبل از خواب بیکار بودم. کتاب را قرار بود امروز تحویل کتابخانه بدهم. کتاب را برداشتم. دیگر نبستمش. بارها بلند شدم. نشستم. بلند شدم. چرخیدم دور خودم. درازکش افتادم. با ترس جهیدم از جام. نشستم و. دوباره نوزده سالم شد. دوباره امیرخانی این بار با لباس احمد شاکری حمله کرده بود به دلم. امیرخانی بود یا شاکری؟ حسین بود یا ابراهیم؟ ابراهیم بود که از زبان حسین سخن میگفت یا حسین بود که. نه. خود مرد بود. خود مرد بود یا حسین؟ یا ابراهیم؟ یا اصغر. یا.
پ.ن: اگر به قدر کافی من را بشناسید از احساسات مسخرهام به کتابهای امیرخانی آگاهید. پس احساسات مسخرهام به کتاب بیاسمی را هم درک میکنید. اگر نه، بگذارید فقط در چند جمله روشنتان کنم. کتابهای امیرخانی را بعضیها دوست دارند و بعضیها نه. راستش تعداد بعضیهایی که دوستش ندارند و من میشناسمشان بیشتر است. خیلیها او را نویسندهی معرکهای نمیدانند. خیلیها کتابهایش را بیمعنی و سطحی و شعاری و احمقانه میدانند. خیلیها میگویند بد مینویسد و بد میپردازد و بد پایان میزند. قبول؟ با این مسخرهبازیهای من بلند نشوید بروید سراغ کتابهای او و بعد بگویید خب این چه کوفتی بود این احمق معرفی کرد؟» همهی اینها دربارهی کتاب بیاسمی هم دلالت دارد.
گام نهم
روز اولی که وارد خانهاش شدی به تو گفت که ببین، این خانه قوانین خودش را دارد. این خانه راه و رسم خودش را دارد. من بیخود کسی را راه نمیدهم اینجا. میخواهم آدم بشوی. میخواهم آدم بشوی و برای اینکه آدم بشوی لازم است سختی بکشی. میخواهم آدم بشوی و میدانم که سختیکشیدن چقدر برای تو مشکل است گاهی. برای همین باید یک قراردادی را امضا کنی.
باید بگویی که هرچقدر هم سخت بود، هرچقدر هم ترسیدی، هرچقدر قلبت متحمل درد شد، فرار نکنی. بیایی سراغ خودم، بیایی توی آغوش خودم تا آرامت کنم. نکند بگذاری بروی ها.
قرارداد را گذاشت جلوت، قراردادی که در آن نوشته بود: وَإِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِن بَنِی آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ» و همه امضا زدیم که: قَالُوا بَلَىٰ ۛ شَهِدْنَا» برای اینکه : أَنْ تَقُولُوا یَوْمَ الْقِیَامَةِ إِنَّا کُنَّا عَنْ هَٰذَا غَافِلِینَ» (سورهی مبارکهی اعراف | آیهی 172)
روزی که خواست ما را به خانهاش راه بدهد، وقتی خواست بچههای بابا آدم را بفرستد روی زمین، قرارداد را جلویمان گذاشت که: اگر من پروردگارتانم، اگر میخواهید در خانهی من باشید، امضا کنید. و ما همه گفتیم بله که هستی، بله که هستیم. و امضا زدیم.
برای اینکه امروز، وقتی نشستهای پشت در اتاق، نتوانی بگویی نگفته بودی. نتوانی بگویی من نمیدانستم عاقبتم اینجاست. امضایت پای قرارداد هنوز تازه است چون.
وقتی قدم گذاشتی توی خانه اما، همه چیز فراموشت شد. بیخود چرخیدی و خوردی و خوابیدی و تا یک چیزی که میخواستی به دستت نرسید، یاغی شدی. سر کشیدی. رفتی. رفتی. زیر زیر معامله.
و حالا باید تاوانش را بپردازی.
نه اینکه دلش بخواهد تو را آزار بدهد ها. نه اینکه خوشش بیاید از دیدن اشکهای تو ها. نه. مثل وقتی که مامان سرت داد میکشد و بعد میرود توی اتاق گریه میکند. خودش هم نشسته و اشک میریزد برای تو. ولی قول قول است. حرف حرف است.
تو بهش گفتی آدمم کن به هر راهی که توانستی، و او حالا باید برای اینکه پای قولش بماند تو را از خود براند. برای اینکه به خودت بیایی شاید. شاید.
حالا باید غرزدن را تمام کنی. باید منت بکشی. دلبری کنی. باید دستش را ببوسی و بگویی به خودش قسم که این بار از مسیر در نمیروی.
فَبِالْیَقِینِ أَقْطَعُ لَوْ لاَ مَا حَکَمْتَ بِهِ مِنْ تَعْذِیبِ جَاحِدِیکَ وَ قَضَیْتَ بِهِ مِنْ إِخْلاَدِ مُعَانِدِیکَ لَجَعَلْتَ النَّارَ کُلَّهَا بَرْداً وَ سَلاَماً وَ مَا کَانَتْ لِأَحَدٍ فِیهَا مَقَرّاً وَ لاَ مُقَاماً
من که میدانم اگر تو از اول قول نداده بودی و امضا نکرده بودی که بچههای سرکش را تنبیه کنی، هرچه اخم بود را از ریشه میزدی که نکند دل بچههایت یک لحظه بلرزد. من که میدانم تو هر آتشی را فوت میکردی تا نکند دست بچههایت را بسوزاند. من که میدانم نمیگذاشتی هیچکس، هیچوقت، هیچ دردی را تجربه کند، اگر پای آن قرارداد را امضا نکرده بودی.
لَکِنَّکَ تَقَدَّسَتْ أَسْمَاؤُکَ أَقْسَمْتَ أَنْ تَمْلَأَهَا مِنَ الْکَافِرِینَ مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِینَ وَ أَنْ تُخَلِّدَ فِیهَا الْمُعَانِدِینَ
ولی خب قول دادهای. قرار گذاشتهای که ما را آدم کنی. و قرار گذاشتهای که هرکسی راه خطا رفت و خانه را برای دیگران ناامن کرد، سریع اخراج کنی و بفرستی به قعر تاریکترین جنگلها. راستش. همینکه دیگر پشت در اتاق بمانند وقتی صدای خندهی تو و بقیهی بچهها را میشنوند خودش هم جهنم است، هم تاریک.
وَ أَنْتَ جَلَّ ثَنَاؤُکَ قُلْتَ مُبْتَدِئاً وَ تَطَوَّلْتَ بِالْإِنْعَامِ مُتَکَرِّماً:
و خب، مرد است و قولش. یک روزی که حتی قدیمیترین آدمها هم دیگر یادشان نمیآید یک قولی دادهای که هنوز هم به آن عمل میکنی. چه قولی؟:
اَفَمَنْ کانَ مُؤْمِناً کَمَنْ کانَ فاسِقاً لا یَسْتَوُونَ
آنها که معنای لبخند و صلحند در جهان، با کسانی که فقط باعث درگیری و آزار دیگران میشوند برابرند؟ نچ!
اِلهى وَ سَیِّدى فَاَسْئَلُکَ بِالْقُدْرَةِ الَّتى قَدَّرْتَها وَ بِالْقَضِیَّةِ الَّتى حَتَمْتَها وَ حَکَمْتَها وَ غَلَبْتَ مَنْ عَلَیْهِ اَجْرَیْتَها
ولی خدا جانم، من تو را به همان قرارداد قسم میدهم. تو را به این عزم راسخت قسم میدهم. تو را به این کاری که میدانم حتماً انجامش میدهی، به این تحریمی که میدانم حتماً اعمالش میکنی، به این دوری که میدانم حتماً به من تحمیلش میکنی چون حقم است، قسمت میدهم.
اَنْ تَهَبَ لى فى هذِهِ اللَّیْلَةِ وَ فى هذِهِ السّاعَةِ کُلَّ جُرْمٍ اَجْرَمْتُهُ وَ کُلَّ ذَنْبٍ أَذْنَبْتُهُ وَ کُلَّ قَبِیحٍ أَسْرَرْتُهُ وَ کُلَّ جَهْلٍ عَمِلْتُهُ کَتَمْتُهُ اَوْ أَعْلَنْتُهُ أَخْفَیْتُهُ اَوْ اَظْهَرْتُهُ وَ کُلَّ سَیِّئَةٍ أَمَرْتَ بِاِثْباتِهَا الْکِرامَ الْکاتِبینَ
که کل دفتر سیاهمشقم را پاک کنی. همهی نقاشیهای زشتم را، همین امشب، همین ساعت، همین لحظه از دفتر بکنی یک جوری که حتی جایشان هم باقی نماند. هر اشتباهی که کردم، هر کار آبروبری قایمکی انجام دادم، هر حماقتی که پنهان یا جلوی چشم همه انجامش دادم، بیین. هر چیزی که تا به حال این فرشتههای روی شانهام و نویسندههای انتشاراتیات نوشتهاند را پاک پاک پاک کنی.
لَّذینَ وَکَّلْتَهُمْ بِحِفْظِ ما یَکُونُ مِنّى وَ جَعَلْتَهُمْ شُهُوداً عَلَىَّ مَعَ جَوارِحى
همان نویسندههایی که بهشان گفته بودی اگر من چپ رفتم و راست آمدم بنویسند، که حرکات کوچک صورتم را هم بنویسند.
وَ کُنْتَ اَنْتَ الرَّقیبَ عَلَىَّ مِنْ وَراَّئِهِمْ وَالشّاهِدَ لِما خَفِىَ عَنْهُمْ
و خودت هم آنجا بودی. هرچیزی که از زیر دست آنها در میرفت را خودت میدیدی.
وَ بِرَحْمَتِکَ اَخْفَیْتَهُ وَ بِفَضْلِکَ سَتَرْتَهُ وَ اَنْ تُوَفِّرَ حَظّى مِنْ کُلِّ خَیْرٍ اَنْزَلْتَهُ اَوْ اِحْسانٍ فَضَّلْتَهُ اَوْ بِرٍّ نَشَرْتَهُ اَوْ رِزْقٍ بَسَطْتَهُ اَوْ ذَنْبٍ تَغْفِرُهُ اَوْ خَطَاءٍ تَسْتُرُهُ
بعد یک نگاه میانداختی به چپ، یک نگاه به راست، و وقتی حواسشان نبود، یک سری از کارهای ناجورم را از دفترهایشان پاک میکردی. یک سری جوابهای غلط برگهی امتحانم را درست میکردی، سوت میزدی که یعنی حواست نیست دارم چه کار میکنم و بعد به رویم هم نمیآوردی حتی.
یا رَبِّ یا رَبِّ یا رَبِّ
فکر کردی من نمیدانم؟ فکر کردی من تو را نمیشناسم آقای خدا؟ فکر کردی دستت برای من رو نشده؟ فکر کردی فرشتهها نبینند، من خودم نمیبینم دست نوازشگرت را؟ فکر کردی خودم حواسم نیست هی کج میروم و هیچکس نمیفهمد؟ فکر کردی خودم حالیام نشده که اگر تا به حال آبرویم نرفته، به خاطر تو بوده؟
زکی. من که فرشته نیستم هیچی ندانم. من آدمم. من همروح توام. من همانم که خودت با دست گلش را سرشتی. من تو را مثل کف دستم میشناسم.
باز کن. باز کن.
یا رب. یا رب. یا رب.
+
بخوانید
پ.ن: هفتهی بعد این موقع، توی بغلش نشستهایم.
راه درازی بود. نبود؟
گام آخر
حالا، پشیمان و درمانده، تکیه زدهای به دیوار روبهرو. حالا، بعد از اینکه یک بار رفتی طرف جادهی دیگر و دیدی که انتهایش چه درهای بوده، دیگر یقین داری. دیگر میدانی که راهی به جز او نیست. که محکومی به عاشقش بودن. که دیگر هرگز، هرگز، هرگز، به هیچ قیمتی دستت را از دستش بیرون نمیکشی. راهت را از او جدا نمیکنی. دیگر کبوترِ جلدش شدهای.
میایستی. یک بار دیگر، برای بار آخر میروی پشت در و شروع میکنی به حرفزدن. حرفزدن نه. التماسکردن.
میگویی عیبی ندارد اگر دیگر نمیخواهی مرا ببینی. عیبی ندارد اگر دیگر نمیگذاری صدایت را بشنوم. عیبی ندارد اگر دیگر قرار است هیچوقت توی شبنشینیهایت نباشم. عیبی ندارد.
فقط بگذار یک گوشه بنشینم، یک گوشهی خیلی دور، توی سایه، و از این به بعد فقط از تو بگویم. از تو بنویسم. از تو بشنوم.
فقط بگذار من بتوانم عاشقیات کنم. فقط بگذار باشم. باشم و دور دور از تو، یک جوری که اصلاً چشمت به ریخت نحسم نیفتد، فقط به یادت باشم.
راه میافتی که بروی. دو قدم دورنشده، دوباره برمیگردی. سرت را میچسبانی به در، آرام زمزمه میکنی: من کوچکم. من که زورم به تو نمیرسد. من که نمیتوانم بمب بیندازم و این در را بشکنم. من که نمیتوانم از تو چیزی بگیرم، چیزی بخواهم. ولی راستش را بخواهی، من نقطه ضعفت را بلدم. دانستن نقطه ضعف یک نفر، داشتن بزرگترین سلاح در برابر اوست. هاه؟ من اسلحهی محکمی در این جدال دارم. من میدانم که تو طاقت نداری اشکهای من را ببینی. اشکهایم را جمع میکنم، گلوله میکنم و میفرستم جلو. بعد همان قطرههای کوچک، راه را میشکافند، از سوراخ در میگذرند و میآیند پیش تو و حرف مرا به تو میگویند. و بعد تو دلت نرم میشود. بعد تو دوباره بغلم میکنی. من میدانم. من میشناسمت.»
دوباره برمیگردی و میروی. صدای چرخیدن دستگیرهی در از آن سو میآید.
یا اِلهى وَ سَیِّدى وَ مَوْلاىَ وَ مالِکَ رِقّى
سرورم؟
یا مَنْ بِیَدِهِ ناصِیَتى
تویی که فرمان زندگی من را در دست گرفتهای
یا عَلیماً بِضُرّى وَ مَسْکَنَتى
تویی که بهتر از هرکسی میدانی چقدر بیچاره و تنهام
یا خَبیراً بِفَقْرى وَ فاقَتى
تویی که بهتر از همه میدانی من چقدر دست خالیام
یا رَبِّ یا رَبِّ یا رَبِّ
عزیز دلم.
اَسْئَلُکَ بِحَقِّکَ وَ قُدْسِکَ وَ اَعْظَمِ صِفاتِکَ وَ اَسْماَّئِکَ
تو را به بودنت قسم
اَنْ تَجْعَلَ اَوْقاتى مِنَ اللَّیْلِ وَالنَّهارِ بِذِکْرِکَ مَعْمُورَةً وَ بِخِدْمَتِکَ مَوْصُولَةً
که بگذاری من شب و روز، فقط از تو شعر بخوانم و فقط برای تو قلم بزنم و همهاش یک کاری کنم که تو را خوشحال کند.
وَ اَعْمالى عِنْدَکَ مَقْبُولَةً
بعد تو بابت همهی آن کارها یک برچسب آفرین توی دفترم بزنی.
حَتّى تَکُونَ اَعْمالى وَ اَوْرادى کُلُّها وِرْداً واحِداً وَ حالى فى خِدْمَتِکَ سَرْمَداً
تا کی؟ تا کی قرار است این جنون و گوشهنشینی را ادامه بدهم؟ تا وقتی که از دهنم کلمهای بیرون نیاید مگر عشق تو، تا وقتی که کاری نکنم مگر به نام تو، تا وقتی خوش نباشم مگر فقط برای تو.
یا سَیِّدى یا مَنْ عَلَیْهِ مُعَوَّلى یا مَنْ اِلَیْهِ شَکَوْتُ اَحْوالى
تو تنها کسی هستی که وقتی قرار است غر بزنم میروم سمتش، چون تنها کسی هستی که میتوانم به او تکیه کنم.
یا رَبِّ یا رَبِّ یا رَبِّ
فقط تو
پس یک کاری کن.
قَوِّ عَلى خِدْمَتِکَ جَوارِحى
زور بازو بده تا بتوانم نوکریات را کنم.
وَاشْدُدْ عَلَى الْعَزیمَةِ جَوانِحى
دلم را در تمام طول راه قرص نگه دار.
وَ هَبْ لِىَ الْجِدَّ فى خَشْیَتِکَ وَالدَّوامَ فِى الاِْتِّصالِ بِخِدْمَتِکَ
یک جوری که همیشه، همیشه، همیشه نوکرت باشم. که فراموش نکنم. که حواسم پرت نشود.
حَتّى اَسْرَحَ اِلَیْکَ فى مَیادینِ السّابِقینَ
تا کی؟ تا وقتی برسم به آنها که عبد تو شدهاند. عبد واقعیات. همانها که به برکت بندگی تو، سروری یافتهاند.
وَ أُسْرِعَ اِلَیْکَ فِى الْبارِزینَ
تا کی؟ تا وقتی با نفر اول مسابقهی دو همزمان از خط عبور کنم.
أَشْتاقَ اِلى قُرْبِکَ فِى الْمُشْتاقینَ
تا کی؟ تا وقتی کنار دیوانگانت دیوانگی کنم.
وَ أَدْنُوَ مِنْکَ دُنُوَّ الْمُخْلِصینَ
تا کی؟ تا وقتی مثل آنها که خودشان را از هرچه جز تو پیراستهاند، تمیز شوم.
وَ اَخافَکَ مَخافَةَ الْمُوقِنینَ
تا کی؟ تا وقتی مثل آنها که بزرگیات را فهمیدهاند، همیشه بدانم زیر سایهات هستم.
وَ اَجْتَمِعَ فى جِوارِکَ مَعَ الْمُؤْمِنینَ
تا کی؟ تا وقتی اسمم برود توی لیست آدم خوبهایت.
اَللّهُمَّ وَ مَنْ اَرادَنى بِسُوَّءٍ فَاَرِدْهُ وَ مَنْ کادَنى فَکِدْهُ
خدا جانم؟ اگر توی راهم، کسی خواست اذیتم کند، خودت بزن توی گوشش.
وَاجْعَلْنى مِنْ اَحْسَنِ عَبیدِکَ نَصیباً عِنْدَکَ وَ اَقْرَبِهِمْ مَنْزِلَةً مِنْکَ وَ اَخَصِّهِمْ زُلْفَةً لَدَیْکَ
نه اینکه فقط دشمن نداشته باشم ها. یک دوست خوب، یک نفر که همراهم باشد، یک نفر که شبیه تو باشد، یک نفر که به تو زلف گره زده باشد، یک نفر از مشتیها و لوتیهایت را هم همسفرم کن.
فَاِنَّهُ لا یُنالُ ذلِکَ اِلاّ بِفَضْلِکَ
پیداکردن همچه آدمی فقط از خودت برمیآید.
وَ جُدْلى بِجُودِکَ وَاعْطِفْ عَلَىَّ بِمَجْدِکَ
دست نوازش به سرم بکش.
وَاحْفَظْنى بِرَحْمَتِکَ
مرا بگیر زیر بال و پرت.
وَاجْعَلْ لِسانى بِذِکْرِکَ لَهِجاً
زبانم را شاعر کویت کن.
وَ قَلْبى بِحُبِّکَ مُتَیَّماً
قلبم را از عشقت پر کن.
مُنَّ عَلَىَّ بِحُسْنِ اِجابَتِکَ وَ اَقِلْنى عَثْرَتى وَاغْفِرْ زَلَّتى
بر من منت بگذار. این خواستههایم را قبول کن عزیزم. بیخیال شو، فراموش کن هر کاری که قبل از این کرده بودم و دلت را شکسته بود.
فَاِنَّکَ قَضَیْتَ عَلى عِبادِکَ بِعِبادَتِکَ وَ اَمَرْتَهُمْ بِدُعاَّئِکَ وَ ضَمِنْتَ لَهُمُ الإِجابَةَ
مگر خودت نگفته بودی اگر چیزی خواسته بیایم سراغ تو؟
فَاِلَیْکَ یا رَبِّ نَصَبْتُ وَجْهى
حالا آمدهام سراغ تو.
وَ اِلَیْکَ یا رَبِّ مَدَدْتُ یَدى
دست گداییام را آوردهام پیش تو.
فَبِعِزَّتِکَ اسْتَجِبْ لى دُعاَّئى وَ بَلِّغْنى مُناىَ وَ لا تَقْطَعْ مِنْ فَضْلِکَ رَجاَّئى وَاکْفِنى شَرَّ الْجِنِّ وَالاِْنْسِ مِنْ اَعْدآئى
تو را به خدا، تو را به خدا، در را باز کن. هی دارند از اینطرف و آنطرف من را میکشند. هی مرا میزنند. هی میگویند ولت کنم. هی میگویند بگذر. هی میگویند تو در را باز نخواهی کرد. هی. باز کن. باز کن در را.
یا سَریعَ الرِّضا
تو که با یک کار کوچولویی که من میکردم قند توی دلت آب میشد.
اِغْفِرْ لِمَنْ لا یَمْلِکُ اِلّا الدُّعاَّءَ فَاِنَّکَ فَعّالٌ لِما تَشاَّءُ
من بیچاره هیچ راهی به جز صدازدن تو ندارم. هیچکس را ندارم که شفیعم بشود. هیچ ضامنی ندارم. ولی تو اگر بخواهی میشود. از تو اگر بخواهم، و تو اگر بخواهی، حتماً هر معجزهای رخ میدهد.
یا مَنِ اسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِکْرُهُ شِفاَّءٌ وَ طاعَتُهُ غِنىً
ای سرچشمهی نفسهای مسیحا.
اِرْحَمْ مَنْ رَأسُ مالِهِ الرَّجاَّءُ وَ سِلاحُهُ الْبُکاَّءُ
رحم کن به منی که هیچچی ندارم که هزینهی زندگیام را بدهد، جز امیدم به تو. رحم کنی به منی که هیچچی ندارم با آن از خودم دفاع کنم، جز اشکهایم برای تو.
یا سابِغَ النِّعَمِ یا دافِعَ النِّقَمِ یا نُورَ الْمُسْتَوْحِشینَ فِى الْظُّلَمِ یَا عالِماً لا یُعَلَّمُ
ای که اسمت در رفته به مهر، ای که چراغ هر گمشدهای
صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ
من دارم میروم. دیگر دارم واقعاً میروم.
وَافْعَلْ بى مَا اَنْتَ أَهْلُهُ
ولی ببین. تو قرار نیست با من مقابله به مثل کنی. تو خدایی، خدا! تو باید مثل خودت باشی. اندازهی ارزش من با من رفتار نکن، اندازهی بزرگی خودت ببخش.
وَ صَلَّى اللّهُ عَلى رَسُولِهِ وَالْأَئِمَّةِ الْمَیامینَ مِنْ الِهِ وَ سَلَّمَ تَسْلیماً کَثیراً
به بچهها سلام مخصوص برسان.
من رفتم.
ناگهان صدای چرخیدن دستگیرهی در میآید.
پ.ن: تموم.
پ.ن: کامنتهای این پست رو جواب نخواهم داد. ولی کاش حرف بزنید. نیاز دارم که بشنوم.
پ.ن: گم شدم ناگهان.
پ.ن: هیچچیزش رو من ننوشتم انگار.
پ.ن: ترسیدهام.
پ.ن: .
بسم الله الرحمن الرحیم
یک بار راهنمایی بودم و یک بار همین دو سال پیش که اتفاق افتاد. زمانی که به همه چیز شک کردم. شکم از خدا شروع شد، به رسول رسید، با دین امتداد پیدا کرد و با انقلاب تمام شد. شک بزرگ. نه مثل اینها که همینجوری با این چیزها حال نمیکنند و حوصلهی سختیهایش را ندارند. من حالش را داشتم. حاضر بودم بمیرم برایش. اما پیدایش نمیکردم. پیدا نمیکردم آن چیزی که بخواهم جانم را برایش قربانی کنم. طبیعتاً به تمام آدمها هم شک کردم. اولین باری که شکم شروع شد، همینجور ادامه پیدا کرد تا برسم به پیش دانشگاهی. تا وقتی برای اولین بار عکس حاج همت را روی دیوار دیدم. تا وقتی برای اولین بار شروع کردم به خواندن زندگینامهی شهدا و غرق جهانشان شدن و اولین بار راهیان نور رفتن. باز شک داشتم. اما عشقی و شوری در قلبم نشسته بود که جواب همهاش را میداد. آدم عاشق اصلاً سوال نمیپرسد. و من فکر کنم آنجا که سوال پرسیدن را متوقف کردم، اولین اشتباه بزرگ زندگیام را مرتکب شدم. تمام تخممرغهایم را گذاشتم توی یک سبد. تمام ایمانم را بند کردم به بودن آن عشق.
.
دومینبار دو سال قبل شروع شد. وقتی تنها نقطهی اتصالم پاره شد. نتوانستم بروم راهیان نور. سال بعدش هم. حقیقت کوبیده شد توی صورتم. حقیقت اینکه رها شدی. حقیقت اینکه دیگر هیچکس و هیچچیز در این دنیا نداری که تو را بخواهد. حقیقت تنهایی، حقیقت بیچارگی آدم. حقیقت تباهی نسل بشر. شاید به نظر شما مسخره برسد؛ اما برای من نرفتن به آن سفر همهی اینها بود و بزرگتر. خیلی بزرگتر. بعد خودم را بریدم. اگر خجالتی نبودم، چادرم را برمیداشتم و همه میفهمیدند که یک چیزهایی درونم شکسته. اگر خجالتی نبودم همه جا جار میزدم که شب قدر داشتم بیگ بنگ تئوری دانلود میکردم که فردا صبحش ببینم. اگر خجالتی نبودم به همه میگفتم که دیگر اصلاً توی جبههای که فکر میکنند نیستم. من رها کرده بودم. رها کرده بودم.
.
مامان آمد از خواب بیدارم کرد و گفت حاج قاسم شهید شده. شما ندیدید و من به روی خودم نیاوردم که توی دلم گفتم :خب که چی؟» و پتو را دوباره روی سرم کشیدم تا اینکه آنقدر صدای اخبار توی خانه بلند شد که دیگر نتوانستم بخوابم و بعد آمدم نشستم جلوی تلویزیون. و آرام آرام یک چیزهایی در ذهنم نشست. آرام آرام کلمات ارمیای امیرخانی در قلبم مرور شد. آرام آرام صدای مداحیهایی که صبح سحر، توی هویزه مردها میخواندند را شنیدم، آرام آرام یک چیزهایی به قلبم برگشت. آرام آرام ایمانم برگشت. آرام آرام از خودم شرمنده شدم. از خودم بیزار شدم. از اینکه شک کرده بودم، از اینکه رها کرده بودم، از اینکه اینقدر متوقع بودم. همان روز رفتم مصلی و از دیدن جمعیتی که آنجا اشک میریختند، قلبم آرام گرفت. چندروز بعد رفتم تهران و توی تشییع جنازه وقتی میان آن جمعیت میلیونی نفسم میگرفت، قلبم آرام گرفت. تمام شهر شده بود حاج قاسم و قلبم آرام میگرفت. و من ایمان آوردم به همه چیز دوباره. به اینکه این مردم دیگر فراموش نخواهند کرد چنین روزی را. به اینکه من دیگر فراموش نخواهم کرد چنین روزی را. و دیگر نپرسیدم و دیگر شک نکردم. و دوباره تمام ایمانم را بند کردم به یک نفر. و آنجا دومین اشتباه بزرگ زندگیام را مرتکب شدم.
.
خبر شلیک موشک به پایگاه عین الاسد آمد. قلبم پر از شور شد. برای من مهم نبود یک نفر در آن حادثه جان خود را از دست داد یا هزارنفر. من حتی خوشحال بودم که کسی نمرده. من آنقدر سنگدل نبودم که بیایم و بگویم حالا انتقام انتقام یه نفر رو هم نکشتن ها». جان آن سربازان هم برای من مهم بود. که مسئلهی سرباز و مردم یک کشور برای من با مسئلهی آمریکا، آن مفهوم پشت آمریکا، فرق دارد. برای من مهم این بود که یک کشور جرئت کرده بعد بیش از نیم قرن، یک پایگاه آمریکایی را بزند. بزرگترین پایگاه آمریکا در آن منطقه را. کاری کند که دنیا به جان ترامپ بیفتد تا غلط بزرگتری نکند. و بعد یقین پیدا کردم. به موشکها، به آدمها. و یقین پیدا کردم که ما پیروز شدهایم و این تازه آغاز راه است. و این سومین اشتباه بزرگ زندگیام بود.
.
خبر اعلام شد. هواپیما با موشک خود سپاه پرپر شده بود. آدمها، آدمها، آدمها (بله. برای من مهم نیست که جوان بودند یا پیر. دانشجوی شریف بودند یا سیکل داشتند. ایرانی بودند یا مغول. آدمها) به خاطر یک اشتباه پرپر شده بودند. ایمانم پر کشید. توکلم پر کشید. کدام اشتباه؟ در تمام این روزها همه داشتند توضیح میدادند که چطور امکان نداشت به هواپیما موشک شلیک شده باشد. و شده بود! همه چیز رفت زیر سوال. سر من افتاد پایین. فکر میکردم حالا باید چه جوابی بدهم؟ حالا، از این به بعد اگر کسی حرفی زد من چه حقی دارم که بگویم؟ صبح فردای حادثه، وقتی همه به انتقام کوچکی که به تقاص خون حاج قاسم گرفته شده بود فکر میکردند، یک کسانی میدانستهاند و حرفی نزدهاند؟ ایمانم، ایمانم، ایمانم دوباره داشت پر میکشید.
من عزادار آن آدمها بودم. عزادار آدمهایی که میتوانستند زنده باشند.
.
شب شد، مردم جلوی دانشگاهها جمع شدند. مردمی که عزادار بودند. اما به جز شمع و گلی که آنجا دیدم، اثری از عزا نبود. داشتند عکسهایی که دو روز قبل مردم کنارشان سلفی میانداختند را پاره میکردند. داشتند تسویه حساب میکردند. احساس بدی داشتم. وقتی توی پذیرایی ایران اینترنشنال با ذوق و هیجان خبر را پخش میکرد، احساس بدی داشتم. احساس اینکه یک جایی در انتهای قلبشان این آدمها خوشحالند. از این اتفاقی که افتاده خوشحالند چون حالا میتوانند هرچه میخواهند بگویند و کسی هم نتواند حرفی بزند و اگر چیزی بگوید بشود آدم بیاحساس احمقی که وصل است به نظام. من بیاحساس نیستم، من برای این عزا گریستم. من احمق هم نیستم. هنوز هم سوال دارم. هنوز هم عصبانیام. اگر به عکس پروفایل هم باشد میزان اندوه آدمها، عکس پروفایلم که از روز تشییع حاج قاسم سیاه مانده بود و قرار بود آن روز با تصویر شادی تغییر بدهم سیاه نگه داشتم چون قلبم حقیقتاً داغدار آن آدمها بود. من به نظام هم وصل نیستم. من به همسایههایم هم وصل نیستم چه برسد به نظام.
.
سخنرانی سردار حاجیزاده را که شنیدم بیشتر اندوه به قلبم سرازیر شد. بیشتر پرسش برایم ایجاد شد. حتی بیشتر عصبانی شدم. برای چی باید همه چیز را گردن بگیرد؟ این آدم برای من اهمیت دارد. این آدم برای من یکی از امنیتهای قلبم است. این آدم با تنی که بارها و بارها و بارها زخم شده برای این کشور، آمده میگوید همه چیز تقصیر من است؟ این برای من جواب نیست. من دنبال جوابم. من دنبال جواب این سوالم که وقتی سپاه اعلام کرده بوده آسمان باید کلییر باشد، چرا یک هواپیما پرواز کرده؟ مسئول پرواز آن هواپیماها کی بوده؟ من دنبال جواب این سوالم که چرا در آن شرایط بحرانی ارتباط مسئولی که پای آن دکمهی ارسال موشک بوده قطع شده و هیچ راه جایگزینی نبوده؟ من دنبال جواب این سوالم که چرا همان فردا صبحش نیامدند رک و پوستکنده به ما بگویند چه خبر شده؟ چرا در انقلاب مردم، چیزی به این مهمی از مردم پنهان شد؟
.
من عصبانیام. من داغدارم.
من از دست خودم هم خشمگینم.
از دست خودم خشمگینم که به قدر کافی نمیدانم تا بفهمم چنین روزی نسبت من با مسئله چیست. از دست خودم خشمگینم که ایمانم را وصل کردم به آدمها. از دست خودم خشمگینم که به آن جمعیت میلیونی اعتماد کردم. از دست خودم خشمگینم که فکر کردم آدمهایی هستند که من بهشان اعتماد دارم و قرار نیست هرگز مرتکب اشتباهی بشوند. از دست خودم خشمگینم که خیال کردهام حقیقتی که به آن ایمان دارم، وابسته به یک نظام و آدمهاست. از دست امثال خودم خشمگینم که سربازهای وطنشان را چنان به نام خود ثبت کردند تا وقتی چنین اتفاقی میافتد، به آنها هم بیحرمتی شود چون مردم آنها را از خودشان و قهرمان خودشان نمیدانند. از انحصاریشدن انقلاب و آدمهای حقیقی انقلابی توسط بعضیها خشمگینم.
.
انقلاب برای من یک کشور نیست؛ که اگر روز ناملایمی داشت، رهایش کنم.
انقلاب برای من یک آدم نیست؛ که اگر اشتباهی مرتکب شد، او را تکفیر کنم.
انقلاب برای من یک مکتب است. انقلاب برای من مکتبی است به درازای تاریخ و به بلندای جغرافیا.
توی لیست آدمهای انقلابی من از زمان حضرت آدم هست تا به امروز. از ایران کهن هست تا همان آمریکایی که مشتم را برایش گره میکنم.
انقلاب برای من معنای ظلمستیزی است. معنای آزادگی است. معنای شجاعت است. معنای پیجویی حقیقت و مردن در راه آن یا غرقه در آن است.
انقلاب برای من معشوق تمام اشعار است. انقلاب برای من یعنی دارم با اشک مینویسم، عزادار تاریخمم، کمرشکستهی حسرتهایمم؛ اما هنوز قدم برمیدارم. هنوز حرکت میکنم.
من پی انقلابم میگردم در تمام جهان، تا وقتی پیدایش کنم، تا وقتی به جبههی خودم برسم، تا وقتی اسلحهی خودم را بیابم. من پی انقلابم میگردم، و هیچوقت، هیچوقت، هیچوقت از آن برنمیگردم. که مرگ بر من اگر روزی رهایش کنم. مرگ بر من.
با عرض سلام و درود خدمت شما بینندگان محترم :|
با توجه به اینکه شب قبل از انتخاباته و کلی حرف مهم برای گفتن هست و میتونیم یه عالمه بحثهای هیجانانگیز در این باره داشته باشیم، من قصد دارم یک پست کاملاً بیربط بگذارم که از این حرفها نزنیم و از اون بحثها نکنیم.
توی پست قبلی، من دربارهی این گفتم که چرا خودم رو نمیشناسم، چرا جامعهام رو نمیشناسم، چرا نمیتونم هیچ خاکی سرم بریزم؟ و بعدش گفتم خب بیا یه خاکی سرت بریز. و رفتم پی شناخت خودم. و متوجه یک عالمه نقص و خرابی و ارور شدم. چیزهایی که من پذیرفته بودم خب این شخصیت منه، اما این درواقع یک ایراد بود که میشد با درستکردنش، زندگی رو صدبار بهتر کرد. چیزهایی که جلوی حرکت من رو هربار میگرفت.
و دارم سعی میکنم ذرهذره اینها رو بشناسم و اگه میتونم حلشون کنم و اگه نمیتونم برم سراغ یه متخصص برای حلشون.
یکی از چیزهایی که من متوجه شدم بزرگترین و اساسیترین ایراد شخصیتی منه، درواقع یک جور اختلال روانی به حساب میاد. که کلمهی خیلی ترسناکیه و الان ممکنه بگید یارو روانیه و هم صفحهی وبلاگ رو ببندید، هم کلا قطع دنبال کنید، هم برید دستتون رو بشورید یه وقت مسری نباشه. و راستش واقعاً چیز ترسناکیه. چیزیه که من رو بارها از مکالمه، از پیشروی، از حضور توی جمعها، از دستیابی به خیلی چیزهای خوب محروم کرده. چیزیه که من رو محکوم کرده به نشستن توی تاریکی و تنهایی خودم و رویاهام و فرارکردن از جهان ترسناک و پر از هیولای بیرون که دائم میخواد من رو قضاوت و محکوم کنه یا زمینم بزنه و مسخره کنه. چیزی که من گفته بودم خب شخصیت منه. من درونگرا و خجالتیام و از آدمها خوشم نمیاد و عیبی نداره. اما درواقع یک بخش مهمیش، یه عیب و ایراد توی ساختار فکری منه. و وظیفهی من اینه که بیام، ویژگیهای شخصی کاراکترم که مال خودمه و به خودم یا دیگران آسیبی نمیزنه رو نگه دارم؛ اما اون چیزی که من رو از زندگی انداخته و دیگران رو عاصی کرده رو حل کنم.
و قدم اول برای اینکه یه مشکلی رو حل کنی، اینه که بشناسیش. و من کلی گشتم و خوندم و م کردم و تونستم یه اسم برای این مشکل پیدا کنم. مشکلی که یه عالمه آدم دیگه هم توی این دنیا دارن و تونستن با وجودش زندگی خیلی خوبی برای خودشون بسازن. چون خودشون رو شناختن و تونستن وقتی که این حملات فکری بهشون دست میده، بشناسنش و جلوش بایستن. چون هر دشمنی رو اگه بخوای شکست بدی باید اول بفهمی کی داره بهت حمله میکنه و چطور.
حالا که چی؟
من قصد دارم یه مدتی توی وبلاگ، یه سری مقالات یا پستهای مختلف آدمهایی که این قضیه رو تجربه کردن رو ترجمه کنم و بگذارم.
ترجمهها کاملاً آزاده و کلمهبهکلمه نیست و من به زبون خودم تبدیلشون میکنم و اینجا مینویسم.
چرا؟
چون برای آینده ذهن خودم منظم میشه. و چون ممکنه کس دیگهای هم همچین چیزهایی رو تجربه کنه و بتونه کمک بگیره.
حالا این صاب مرده چی چی هست که قراره یه عالمه پست ازشون بذارم؟
اختلال اضطراب اجتماعی یا به انگلیسی social anxiety disorder
که من توی پستها با کلمهی ساعد» ازش نام میبرم. چون اختلال اضطراب اجتماعی خیلی زیاده و چون حوصلهی هی انگلیسیکردن کیبرد و تایپ سوشال انگزایتی دیسوردر رو همونجور که مشاهده کردید ندارم. به چهار دلیل کلمهی ساعد رو جایگزین کردم:
1. سوش س» ال ا» عنگزایتی ع» دیسوردر د»
2. ساعد به معنای مساعدتکننده است. به معنای کمککننده. چون اگه از این اختلالی که توی وجودت هست یاد بگیری استفاده کنی و بتونی مدیریتش کنی، میتونه حتی زندگیت رو خیلی هم باحال کنه.
3. وقتی مثلاً بگم من ساعد دارم. اصلاً به نظر چیز هیولایی نمیاد. همه ساعد دارن. مگر اینکه جفت دستهاشون قطع شده باشه از آرنج به پایین.
4. دوست دارم.
اولین مطلبی که قراره بگذارم در این مورد، قرار بود یه توضیح کلی دربارهی اینکه ساعد اصلاً چی هست باشه و خیلی علمی و اینها. ولی بعد پشیمون شدم. اولین مطلب که الان قراره بخونیمش، تجربههای یه سری آدمه که ساعد دارن. و از بین این تجربیات به نظرم میشه به طور کلی فهمید ساعد چی کار میکنه و باعث چه تغییراتی توی زندگی میشه. مطلب بعدی توضیحات خفن و اینهاست ولی.
اسم مطلب:
24 تا کاری که ملت نمیفهمن شما دارید به خاطر ساعدتون انجام میدید
نکته: محتوای داخل پرانتز حرفهای خودمه.
نکته: بچهها این اظهار نظرها، برای وقتیان که واقعاً حالت بیمارگونه و نمیتونم هیچ خاک دیگهای به سرم بریزم و واقعاً دست خودم نیسته. گاهی اوقات حقیقتاً بیشعور و بیادبیم و نباید با ساعد اشتباه بگیریم بیشعوریمون رو به هر جهت.
1. بیشتر مردم فکر میکنن وقتی توی جمعیم و من حرف نمیزنم، بیشعور و بیادبم. ولی در واقع دارم سکته میکنم چون مغزم تمام مدت بهم میگه قراره یه حرف اشتباه مزخرفی بگی.
مگان. ب
2. من هی کلهام رو فرو میکنم تو گوشیم. و نه چون عاشق گوشیمم. فقط میخوام مستقیم به کسی نگاه نکنم!
سی بار یه جمله رو توی ذهنم اینور اونور کنم تا وقتی بیانش میکنم م باشه، بعد انقدر لفتش بدم که دیگه موضوع کلاً عوض شده و حرف من بیات شده.
گریس. د
3. ساکتبودن. ترجیح میدم به حرف دیگران گوش بدم تا اینکه خودم حرف بزنم. چون حس میکنم هر کوفتی از دهنم بیاد بیرون مسخره و احمقانه است.
جولیان. ج
4. تندتند حرفزدن و همینجوری هی ورورکردن و شوخی پروندن، در حالی که کلاً ذهنم یه جای دیگه است و تو باغ نیستم اون لحظه. انگار رو حالت اتوماتیک اداره میشم بدون اینکه خودم فکر کنم، بعدتر میشینم به اون موقعیت فکر میکنم و میبینم چی گفتم یا چی کار کردم. مثل حالت بعد از مستی میمونه. (حالا ما مست نمیشیم،، مثل وقتی که توی خواب یه کاری انجام میدی بعد که بیدار میشی یادت نمیاد چی شد که اینجوری شد) منتها چون همیشه دارم شوخی میکنم و تندتند حرف میزنم، هیچکس فرقش رو نمیفهمه. حتی خودم هم نمیفهمم. تا وقتی عقلم بیاد سر جاش و یهو ببینم ای دل غافل.
سوزی. ای
8. وقتی قراره پشت تلفن با کسی حرف بزنم، یه وقتهایی چند روز طول میکشه تا جرئت کنم و شجاعت کافی به دست بیارم. پیامکزدن راحتتره ولی باز هم برام سخته که بخوام یه مکالمه رو با کسی شروع کنم. از حرفزدن توی جمعها خوشم نمیاد. میرم یه جایی، نیم ساعت میشینم تو ماشین فکر میکنم برم؟ نرم؟ آخرش هم نمیرم تو.
تیفانی. ای
9. پر سروصدا میشم، دلقک جمع میشم، قاه قاه میخندم. هرچیزی که آشفتگی و درموندگی و پرپرزدن روحم رو قایم کنه و پرتش کنه یه گوشه تا دیده نشه.
ویکی. ام
10. وقتی قراره با ملت برخورد داشته باشم غمگین میشم. بیشتر هم تو خونه اتفاق میافته. درواقع بیشتر اینه که آدرنالینم میزنه بالا، عصبی میشم و میپرم به ملت و نمیتونم درست جواب سوالشون رو بدم تا جایی که مجبور شم بذارم برم یا حواسم رو پرت کنم از قضیه. مثلا وقتی کسی میپرسه کجا میری؟ چرا؟ (من دقیق خودم این رو نفهمیدم. برای من یک حالتیه که وقتی کسی ازم همچین سوالهایی میپرسه، حس میکنم اگه جواب بدم حرفم رو باور نمیکنن. بهم شک میکنن. فکر میکنن دارم دروغ میگم).
مریلین. ب
11. با هرچی که دستم باشه بازی میکنم تا استرس و انرژی اضافهام خارج بشه. موهام، کیفم، هرچی. و حتی نمیفهمم دارم این کار رو میکنم، تا وقتی یه دستمال کاغذی تیکه پاره کف دستمه.
کیتی. ام
12. همیشه باید موقع نشستن تکیه بدم به دیوار، حتی ممکنه از دوستم بخوام جاش رو باهام عوض کنه که بتونم تکیه بدم. یه وقتهایی یه بخشهایی از مکالمه رو نمیشنوم چون حواسم پرت اینه که ببینم چطوری میتونم از مکالمه فرار کنم، یا دربارهی همهی آدمهای توی اتاق یه سری یادداشت ذهنی بنویسم.
جو. تی
13. دو حالت داره. یا کلاً خفهخون میگیرم و هیچی نمیگم و ملت فکر میکنن اجتماعی نیستم؛ یا سعی میکنم خودم رو قانع کنم و حرف بزنم و نرمال باشم، که چرت و پرت ورور میکنم. کلاً بازی دو سر باخته.
بریانا. ب
14. هی حرفی رو که قراره پشت تلفن به کسی بگم تمرین میکنم و بعد مینویسمش روی کاغذ، تا اگه موقع تماس ساعدم یهو شدید شد و نتونستم حرف بزنم، از روش بخونم.
لی. او
15. یه عالمه وقت سپری کنم که جواب ایمیل یا پیامهای ملت رو بدم. مخصوصاً وقتی قراره به یه جمعی بفرستمش. چون تمام مدت خوف دارم که یه کلمهای رو اشتباه بنویسم، یا یه چیز غلط بگم یا یه چیزی بگم که کسی رو ناراحت کنه و بیادبانه و بدجنسانه به نظر بیاد. چون قبلاً این بلا سرم اومده و دچار سوء تفاهم شدن و الان مث چی میترسم. احساس میکنم همینجوری پیشفرض همه ازم متنفرن و وقتی یه چیز اسکلی و احمقانه مینویسم حتی بیشترترتر هم ازم متنفر میشن.
ا. اچ
16. نمیتونم در طول مکالمه تمرکز کنم به حرفی که طرف میزنه. چون همهاش دارم به اینجور چیزها فکر میکنم: نکنه مترو بره بهش نرسم؟ موهام خوب به نظر میرسه؟ به حد کافی مشتاق به حرفهای طرف به نظر میرسم؟ نکنه فکر کنه خسته شدم از دستش؟ به قدر کافی میذارم حرف بزنه؟ نکنه خودم خیلی حرف بزنم حرفش بمونه تو دلش؟ اگه الان برم فلان ساعت میرسم خونه و بیسار ساعت میتونم بخوابم؟ اصن خیلی وحشتناک و پدر درآره چون مغز لعنتیم خفه نمیشه. و تهش اصلا یادم نمیمونه ملت چی گفتن بهم یا خودم چی جوابشون رو دادم.
استفانی. تی
17. ساعد یکی از دلایل اینه که من موهام رو بلند نگه میدارم. یه جورایی پوشش محافظتیمه. خوش میگذره باهاش بازی کنی، نرمه. کمتر احساس میکنم در معرض جهانیانم وقتی موهام پخشه دورم. یه جورایی میتونم پشتش قایم شم هی.
اوپال. اس
18. صورتم رو همچین جدی میگیرم انگار الان از آسمون افتادم. (ترجمههای وارده برای بیچ فیس رو پذیراییم) نه اینکه خوشحال نباشم. بیشتر معذبم و نمیتونم دقیقاً حسم رو نشون بدم. وقتی تو باغ نیستم، رفتم تا ته ته افکار مخرب داغونکنندهام. هی یه دلیلی پیدا کنم که بذارم برم از اتاق بیرون چون توی یه اتاق پر آدم راحت نیستم. کلهام رو فرو کنم توی گوشیم و برم تلگرام اینا تا سرم رو شلوغ کنم و از بقیه فرار کنم. هی بیقرارم.
آندریا. ام
19. میزنم زیر قرارهام. بیشتر دقیقه نودی. نه چون بیشعورم یا دلم نمیخواد برم. چون یه وقتهایی میترسم برم تو اجتماع. میترسم از اینکه چی ممکنه اتفاق بیفته. کی قراره نگاهم کنه، نکنه به یه دلیلی خجالتزده شم یا هرچی خلاصه. بعد که قراره تموم شد، بشینم غصه بخورم که از کفم رفت.
جسیکا. اس
20. یهو شروع میکنم به عرقکردن، یه جور مسخرهای ها، اصن هم ربطی به دمای هوا نداره. مزخرفترینش هم عرقیه که بالای لبم میشینه چون هیچ خاکی نمیتونم بریزم سرم که کسی نبینه. قبل هر مصاحبهی کاری، جدی میشینم فکر میکنم یه چیز ضد عرق بگیرم بزنم بالای لبم.
آنجلا. جی
21. همیشه دلم میخواد حداقل یه روز قبل کامل نقشه بکشم برای روز بعد. هر روز صبح تو ذهنم کل روز رو مرور میکنم. چون میکنه ساعدم رو آروم کنم و بدونم چی انتظارم رو میکشه. سخته که یه چیزی یهو اتفاق بیفته برام، ولی تا وقتی که دوستم بهم بگه مثلاً فلان روز میخوایم یه کاری بکنیم، میتونم توی فعالیت شرکت کنم و در عین حال نسبت به اینکه چی کار میکنیم، کجا میریم یا کی، منعطف باشم. فقط باید قبلش بهم خبر بده.
جسیکا. دی
22. وقتی کسی میبینتم فکر کنه که آدم سردِ رکِ مزخرفِ متعصبیام. در حالی که این ویژگیها واکنش مستقیم به تلاش من جهت خفه کردن حملهی عصبیم در راستای مواجهشدن با اون آدم و به شکل خندهداری نرمال به نظر رسیدن بوده که اینجوریم کرده.
کت. اس
23. یه وقتهایی یهو کلاً پرت میشم از موقعیت بیرون وقتی که میزان فعالیت و هیجان و اینها میره بالا. کلاً میرم یه جای دیگه تو مغزم و فقط جسمم اونجاست. معمولاً هم زل زدم به یه چیز عجیب غریب، مثلاً سطل آشغال.
الاین. و
24. یه جور ناجوری لبخند میزنم فقط و سعی میکنم سر راه کسی نباشم. کلا هی حس میکنم دارم میرم رو مخ هرکسی یه جوری بالاخره. فقط میخوام بذارم برم. حتی وقتی ملت مهربون و گوگولن. خاعلی مزخرفه.
امیلی. جی
محتوای داخل عکس:
1. اینا از من خوششون نمیاد. فقط وانمود میکنن دوستم دارن.
2. نمیخوام اذیتشون کنم و سربارشون باشم.
3. یا قمر منیر بنی هاشم! چرا این حرف رو بلند گفتم؟
4. همه فکر میکنن من رو مخم.
5. هیشکی نمیخواست من تو این مهمونی باشم. حتی با وجود اینکه دعوتم کردن.
6. چقدر صدای من بلنده!
7. همکارهام دارن پچ پچ میکنن. حتماً دربارهی منه.
8. اگه سر کار برم دستشویی، ملت قضاوتم میکنن.
چالش نامه که آقاگل آغاز کردن و آقای صفایینژاد دعوت. ممنون از هردو.
+این نامه احتمالاً برای هیچکس معنایی نداشته باشه، مگر اینکه دکتر هو و سوپرنچرال رو دیده باشه. فلذا ارجاعها هم به شخصیتهای این دو سریاله. امیدوارم بعد دیدن نامه جوگیر نشید برید دانلود کنید. اصن به نظرم نخونید نامه رو. نمیدونم باز.
.
هجده نوزده سال بیشتر نداشتم. همهچیز تازه بود. همهچیز ترسناک بود. زندگی ترسناک بود. زندگی پایش را گذاشته بود روی گلویم و فشار میداد تا جایی که دست بردارم از رویاهایم، دست بردارم از آرزوهایم. داشت نفسم را میگرفت تا دیگر راه نروم، تا تسلیمش شوم. و باور کنی یا نه، من داشتم تسلیم میشدم. تقریباً شدم. تقریباً اشهدم را خواندم و قبول کردم که این آخر راه است، قبول کردم که پلاستیکهای لعنتی، دنیای نفرتانگیزی که بیگانگان کنترلش را به دست گرفتند، داشت مرا هم در خود ذوب میکرد که تو آمدی. آمدی و مچ دستم را محکم گرفتی و کشیدی تا با هم فرار کنیم. داد زدی: فرار کن تا زنده بمونی!
?I'm the Doctor, by the way. What's your name+
.Rose-
.Nice to meet you, Rose. Run for your life+
یادت هست دکتر؟
نه سلامی، نه چیزی. همینجوری ناگهانی سرک کشیدی توی زندگیام و مرا از تمام وحشتهای زندگی فراری دادی. من هم بدون سلام و این حرفها برایت مینویسم. تو ناگهان با تاردیست ظاهر شدی، من ناگهان با این نامه، روی کاغذ ذهنیات ظاهر میشوم.
شاید هیچوقت ندانی و هیچوقت این نامه به دستت نرسید. شاید هیچوقت نفهمی که چطور مرا نجات دادی دکتر. من به تو اعتماد کردم. سوار جعبهی تلفن آبیات شدم و با تو سفر کردم به آخرِ زمین، به ابتدای خلقت، به کشتی تایتانیک -البته نسخهی فضاییاش- من با تو به سفینهای قدم گذاشتم که تویش اسب داشت، من با تو آخرامان را تجربه کردم، من با تو به نبرد سکوت رفتم، من با تو علیه سایبرمنها جنگیدم تا عاطفه نمیرد، من با تو ترسیدم، با تو خندیدم، با تو از دست دادم، با تو عاشقی کردم، با تو دیوانگی کردم.
تو هم فراری بودی دکتر و ما بهترین ترکیب تمام جهان بودیم. فراریهای همیشگی. هر دو اشتباه کرده بودیم. اشتباههایی که جبران نمیشدند. هر دو آسیب زده بودیم، آسیبهایی که نمیشد پس بگیریم. هر دو تنها بودیم، تنهاییای که نمیشد تغییرش داد. از زمان خودمان جدا میشدیم و میرفتیم به هرجای دیگر، و بعد برمیگشتیم به همانجایی که ازش برگشته بودیم تا یک نظری بیندازیم و دوباره فلنگ را ببندیم.
پس میپرسی چرا چندوقت است انگار بهت خیانت کردهام؟ میپرسی چرا چندوقت شده که خبری ازت نگرفتهام؟ میپرسی چرا غرق جهان دیگریام؟
دکتر تو برگشتی. برگشتی به سرزمینت یک بار. برگشتی به گلفری تا ببینی چه کار کردهای. برگشتی تا ببینی سرنوشت مردمت چه شده. برگشتی تا ببینی تصمیماتت چه اثری گذاشتهاند. و ترسناک بود. خیلی ترسناک بود. وقتی درد توی چشمهایت را دیدم، تصمیمم را گرفتم. تصمیم گرفتم دیگر برنگردم به سرزمین قدیمم. تصمیم گرفتم همسفر ت باشم تا ابدیت. وقتی هرکدام از همراهانت میرفتند، هربار که تو ریجنریت میکردی و شکل جدیدی میگرفتی، من هم با تو میآمدم.
وقتی تصمیم گرفتی که دیگر توقف کنی، وقتی تصمیم گرفتی بمیری، وقتی تصمیم گرفتی دیگر جلوی سرنوشت نایستی، وقتی تصمیم گرفتی رها کنی، میدانستم که نوبت من هم رسیده. میدانستم که من هم باید تمامش کنم. میدانستم که خستگی دیگر رسیده به منتها. ولی بعد، خودت به نجات خودت رفتی. خودت خودت را بلند کردی. خودت خودت را همراهی کردی. خودت به خودت قوت جدید دادی. و دوباره برگشتی با آن سخنرانی بینظیرت.
یه دقیقه صبر کن دکنر. بیا درست انجامش بدیم. یه چیزایی هست که باید بهت بگم. اول چیزای اساسی.
هرگز ظالم نباش، اما هرگز ظلم رو نپذیر. و عمراً، هیچوقت، گلابی نخور!
یادت باشه، نفرت تا ابدیت احمقانه است و عشق تا ابدیت خردمندانه.
سعی کن همیشه دوستداشتنی باشی، و هیچوقت توی مهربون باقیموندن شکست نخور.
اوه. راستی. راستی. نباید به هیچکس اسمت رو بگی. هرچند تهش هیچکس قرار نیست بفهمدش. به جز.به جز بچهها. بچهها میتونن بشنون اسمت رو. بعضی وقتها، اگه قلبشون سر جای درست باشه، و ستارهها هم تو موقعیت مناسب باشن، اون موقع بچهها میتونن اسمت رو بشنون. ولی نه هیچکس دیگه. هیچکس. هیچوقت.
تند در رو. مهربون باش.
دکتر. من میذارم بری.»
و گذاشتی که بروی تا برگردی دوباره. و گذاشتم که بروی تا برگردم دوباره.
دکتر تو مهمترین اتفاق زندگی منی. تو درخشانترین سفر عمر منی. روزی که هیچکس نبود، تو بودی. اما وقتش رسیده بود که بگذارم بروی. وقتش رسیده بود که دست بکشم. وقتش رسیده بود که دست از فرار بردارم. وقتش رسیده بود که برگردم گلفری، تا با عاقبت تصمیمهایم مواجه شوم.
دکتر تو مرا قدرتمند کردی، تو مرا جادویی کردی، تو مرا بینظیر کردی. من دلپذیرترین نوای این هستیام، به خاطر تو. اما وقتش رسیده بود که آن چیزهایی که یادم داده بودی را عملی کنم. وقتش رسیده بود بروم به جنگ خودم.
و رفتم. برگشتم به زمین، برگشتم به زمان خودم دکتر. و با دو تا برادر آشنا شدم. دو تا برادر شکارچی. دو تا برادری که آنها هم میخواستند فرار کنند، ولی نشد. دو تا برادری که مجبور شدند جلوی تمام دنیا بایستند تا زندگی را و آزادی را و محبت را و خانواده را زنده نگه دارند.
باورت میشود دکتر؟ تو که میدانی، تمام مدتی که همسفرت بودم، با وجود اینکه عاشق مسیر بودم، اما همیشه دلتنگی خانه مرا میکشت. من بیخانه نمیتوانم دکتر. تو میدانستی. من بیوطن نمیتوانستم زندگی کنم. من بی زنجیر اتصال، معلق در فضا و زمان نمیتوانستم تا ابد زنده بمانم. حالا دونفر آدم دیوانه پیدا کرده بودم که مثل چی به هم چسبیده بودند. که مثل چی برای هم خانواده بودند. راستش را بخواهی انگار من یک نقطهضعفی در مقابل آدمهای دیوانه با یک ماشین حمل و نقل داشتم. تو با تاردیست و این دو نفر با ماشین ایمپالایشان.
بعد قلبم را به یک فرشته دادم. میدانی من تازه داشتم با بشریت آشنا میشدم. مثل فرشتهام. من تازه داشتم یاد میگرفتم آزادی یعنی چه، انتخاب یعنی چه، تصمیمگرفتن و پذیرفتن عواقب تصمیم یعنی چه. مثل فرشتهام. من و فرشتهام دوتایی از این دو نفر یاد گرفتیم چطور راه برویم، چطور انتخاب کنیم، چطور عاشق باشیم، چطور خانواده داشته باشیم، چطور فدا شویم. چطور فدای یک هدف والا شویم.
هان راستی فکر کنم تو توی دو هزارسال و خردهای عمرت فرشته ندیدهای. نه؟ من دیدم. اگر این نامه را دیدی، بیا به آدرسی که پشت کاغذ نوشتهام، من صدایش میزنم.
دکتر تو عاشق آدمهایی بودی پای خودشان میایستادند، آدمهایی که برای نجات زندگی دیگران از هیچچیز دریغ نمیکردند، آدمهایی که به خاطر داشتن یک قلب بزرگ، حاضرند همهچیز را به آتش بکشند. هربار که همچه کسی را میدیدی، چشمهایت برق میزد دکتر. هرچه نباشد خودت دو تا قلب داشتی. شرط میبندم اگر این سه نفر دیوانه را ببینی، تا ابدیت قصهشان را برای همه تعریف کنی.
دیدی هنوز وراجم؟ همیشه غر میزدی که خیلی حرف میزنم پیرمرد اخمو. راستی، هیچوقت بهت گفتم که وقتی پیرمرد بودی بیشتر از همیشه دوستت داشتم؟ گفتم که یک پیراهن خریدهام که آستینهایش شبیه آستینهای لباس توست و هربار بغلش میکنم و اشک میریزم؟
دلم نمیخواهد این نامه را تمام کنم. دلم نمیخواهد حرفزدن با تو را تمام کنم. خودت میدانی چرا.
ولی، حالا وقت مبارزهی من است دکتر. حالا وقت مواجههی من است دکتر. حالا منم و دنیا. منم و انتخابهام. حالا من باید برای خودم بایستم. برای عزیزانم بایستم. باید نفس بکشم دکتر. توی زمان خودم.
باید خوشحال باشم و مهربان و عاشق.
و من همه را مدیون توام.
Doctor. I let you go.
عزیز دلم، مگر چیزی هست که تو ندانی؟ مگر میشود اتفاقی در دنیا بیفتد و تو از آن خبر نداشته باشی؟ مگر میشود من بخواهم قدمی بردارم و تو دستت را پشت من نگذاری؟ هرکجا، حتی وقتی فکر میکنم قایم شدهام، وقتی فکر میکنم هیچکس نمیبیند، وقتی فکر میکنم هیچکس حواسش نیست، یک کسی هست که مرا میبیند. مطمئنم که مرا میبیند.
وقتی فکر میکنم هیچکس نمیداند توی قلب من چه خبر است، وقتی فکر میکنم هیچکس نمیفهمد از چه حرف میزنم، تو میفهمی. نه فقط میفهمی چه میخواهم، که هرچیزی که برایش لازم دارم را هم از زیر سنگ پیدا میکنی و برایم میآوری. بدونِ تو، من چیام آخر؟ من کیام آخر؟
وَ لاَ یَخْفَى عَلَیْکَ أَمْرُ مُنْقَلَبِی وَ مَثْوَایَ
من که رازی از تو ندارم. توی این جهان یا هرجهان دیگر، من راز مگویی برای تو ندارم. عین کتابِ بازم برای تو.
وَ مَا أُرِیدُ أَنْ أُبْدِئَ بِهِ مِنْ مَنْطِقِی وَ أَتَفَوَّهَ بِهِ مِنْ طَلِبَتِی وَ أَرْجُوهُ لِعَاقِبَتِی
حرفی که نوکِ زبانم گیر کرده را میدانی، رویایی که هیچکس باور نمیکند را میشناسی، سرنوشتی که حتی خودم هم نمیدانم را میسازی.
وَ قَدْ جَرَتْ مَقَادِیرُکَ عَلَیَّ یَا سَیِّدِی فِیمَا یَکُونُ مِنِّی إِلَى آخِرِ عُمْرِی
و تا آخرِ آخرِ عمرم، دارم توی زمینِ رقصِ تو خوشرقصی میکنم صاحبخانهی تمام جهان.
مِنْ سَرِیرَتِی وَ عَلاَنِیَتِی وَ بِیَدِکَ لاَ بِیَدِ غَیْرِکَ زِیَادَتِی وَ نَقْصِی وَ نَفْعِی وَ ضَرِّی
اگر چیزی کم آمد، تو بهتر دانستی که نداشته باشم، اگر از چیزی یک عالمه داشتم، تو بهتر دانستی که توی دست و بالم باشد، اگر زمین خوردم، تو مسیرشناسِ اصلی بودی، اگر بیوقفه رفتم، تو چراغِ راه بودی.
إِلَهِی إِنْ حَرَمْتَنِی فَمَنْ ذَا الَّذِی یَرْزُقُنِی وَ إِنْ خَذَلْتَنِی فَمَنْ ذَا الَّذِی یَنْصُرُنِی
قشنگترینِ من، اگر تو به دادم نرسی، من از کجا تاب و توانِ حرکت بیاورم؟ هان؟
همهی زندگی به تو تکیه داده بودم، اگر زمانی برسد که بترسم پشتم نباشی، چطور قدم از قدم بردارم هان؟
بمان. بمان. بمان. خواهش میکنم. بمان. تا همیشه.
میدانم که میمانی.
+قراره مناجات شعبانیه رو با هم بخونیم. یکم یکم. اگه راهنمای دلبری با دعای کمیل رو خوندید، میدونید قضیه چیه. اگه نخوندید هم در طول مسیر متوجه میشید به طور کلی. اگر هم خواستید، چسبک راهنمای دلبری اون گوشه است برید از گام اول شروع به خوندن کنید. مثل راهنمای دلبری قصه نداره به واقع. فقط قراره هرروز یه کوچولو حرف عاشقونه بزنیم. همین. هرروز یکی دو فراز کوچیک از مناجات شعبانیه رو میگذارم و کنارش یککمی هم حرف میزنم براتون.
نکتهی بسیار مهم: اون چیزی که من پای هرعبارت عربی مناجات مینویسم، حرفهای دلم، زاویهی نگاهم یا برداشتم از اونه. نه ترجمه یا تفسیر اثر. فلذا هر کدوم رو خواستید برید سراغ عالمش.
+حدود بیست روز روال همینه.
+ اندازهی متنهای هرروز کمه، چون همزمان توی اینستاگرامم هم استوری میکنم و خب خیلی میشد. به علاوه بیشتر خوش میگذره اینجوری. منم تمرین میکنم انقدر طویله ننویسم.
همین دیگه.
نه.
+ این مقدمه خیلی آشفته است چون از نظر روحی آشفتهام و اضطراب توی گلومه دائم و اگه همین الان که ایده به سرم زده با سرعت پست نکنم میزنه به سرم که بیخیالش بشم و خب نمیخوام. و توروخخدا نقد هم نکنید خیلی. الان توان انتقادپذیربودن ندارم. فقط میخوام خوش بگذره.
خداحافظ. :|
خداجان سلام. قربان روی ماهت. خیلی وقت شده که نیامدهام سراغت. ولی خب خودت خبر داری که تفاوتی نکند قُربِ دل به بُعدِ مکان». نه؟
ببخشید. من یککم ترسیدهام. یککم هول برم داشته. یککم یخم آب نشده هنوز و خجالت میکشم. خب؟ خیلی وقت است که حرف نزدهام. برای همین یک راست میروم سر اصل مطلب و تندتند برایت حرف میزنم. قبول؟
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ
اولاً که، به بقیهی رفقای بارگاهت سلام برسان. بگو مخلص همهشانم. و هرکدام را یک دور از طرف من بغل کن.
وَ اسْمَعْ دُعَائِی إِذَا دَعَوْتُکَ وَ اسْمَعْ نِدَائِی إِذَا نَادَیْتُکَ
بعد هم، لطفاً لطفاً وقتی دارم حرف میزنم، رویت را به طرف من کن. نگاهم کن. بگذار مطمئن باشم که حواست به من هست. میدانم که برایت مهمم. ولی بگذار که چشمم هم ببیند. میدانم که دوستم داری، ولی بگذار که قلبم یقین کند.
وَ أَقْبِلْ عَلَیَّ إِذَا نَاجَیْتُکَ فَقَدْ هَرَبْتُ إِلَیْکَ وَ وَقَفْتُ بَیْنَ یَدَیْکَ مُسْتَکِیناً لَکَ مُتَضَرِّعاً إِلَیْکَ
حواست را به من جمع کن، میشود؟ حرفهایم را گوش کن. اگر اعترافی کردم ببخش، اگر غری زدم به دل نگیر، اگر گفتم دوستت دارم باور کن.
ببین که از کل دنیا فرار کردهام، ببین که با چشمِ خیس و دلِ تنگ پناه آوردهام به آغوش تو، ببین که بی هیچ پناه و پشتی آمدهام پهلوی تو تا روی شانههایت نفس بکشم.
رَاجِیاً لِمَا لَدَیْکَ ثَوَابِی وَ تَعْلَمُ مَا فِی نَفْسِی وَ تَخْبُرُ حَاجَتِی وَ تَعْرِفُ ضَمِیرِی
میدانی چرا؟ چون میدانم قلبِ سوراخسوراخم را فقط تو میتوانی درمان کنی. چون تو میدانی. چون تو خبر داری من دنبالِ چه میگردم. چون تو خبر داری جای چی از همه بیشتر توی قلبم خالی است. چون تو دلِ مرا میشناسی بی آنکه دردش را برایت گفته باشم، نیاز مرا میدانی بی آنکه دستی به سویت دراز کرده باشم، رویای مرا میدانی بی آنکه خوابم را برایت تعریف کرده باشم، آرزویم را میدانی قبل از آنکه حتی خودم از آن خبر داشته باشم.
تو خبر داری عزیزم. تو خبر داری از همهچیز. لازم نیست برای تو قصه ببافم. لازم نیست برای تو جان بکنم تا حرف بزنم و کلمه به هم بپیچم.
تو خبر داری عزیزم.
میدانی قصه کجا بانمک میشود؟ وقتی من ترسیدهام از اینکه تو از دستم دلخوری، از اینکه تو از دستم عصبانی شدی، بابت هر کاری که باید میکردم و نکردم، یا نباید میرفتم سراغش و رفتم و بعد انگشت به دهان میمانم. که بروم سراغ کی؟ کدام ریشسفیدی را بیاورم که پادرمیانی کند؟ و هیچکس را نمیشناسم که ریشش از تو سفیدتر باشد. هیچکس که از تو برایم محبوبتر باشد و محترمتر. پس پای خودت را میکشم وسط. خودت بیا و نگاه کن که چقدر دلتنگم، که چقدر محتاجتم، که چقدر طفلیام، و ببخش. و فراموش کن. و بگذار به پای خامی. و دوباره مرا در آغوش بکش.
إِلَهِی أَعُوذُ بِکَ مِنْ غَضَبِکَ وَ حُلُولِ سَخَطِکَ
من از اندوهِ تو، به مهرِ خودت پناه میآورم زیبای من. از ترسِ قدرتِ تو، به امنیتِ سایهی تو تکیه میزنم.
إِلَهِی إِنْ کُنْتُ غَیْرَ مُسْتَأْهِلٍ لِرَحْمَتِکَ فَأَنْتَ أَهْلٌ أَنْ تَجُودَ عَلَیَّ بِفَضْلِ سَعَتِکَ
حالا گیرم من بچهی نااهل. گیرم من نابهکار. گیرم به یک دانهی سیاه نمیارزم. ولی تو که دستِ بخششت به سرچشمهی بیکرانِ محبتت وصل شده، دلت میآید یک دست نوازش به سر من نکشی؟
إِلَهِی کَأَنِّی بِنَفْسِی وَاقِفَةٌ بَیْنَ یَدَیْکَ وَ قَدْ أَظَلَّهَا حُسْنُ تَوَکُّلِی عَلَیْکَ فَقُلْتَ (فَفَعَلْتَ) مَا أَنْتَ أَهْلُهُ وَ تَغَمَّدْتَنِی بِعَفْوِکَ
حالا من ایستادهام روبهروی تو. زانو خمیده و دستِ دعا بالا. سر پایین و دل امیدوار. ایستادهام و نگاه میکنم به دریای عشقت. ایستادهام و نگاه میکنم به دریای که قرار است در آن شنا کنم. با اینکه شناگرِ قابلی نیستم، با اینکه حقم خیلی کمتر از اینهاست. اما تو باز هم دستم را میگیری و آرام آرام از روی تمام امواج ترسناک عبورم میدهی و مرا به مقصد میرسانی.
إِلَهِی إِنْ عَفَوْتَ فَمَنْ أَوْلَى مِنْکَ بِذَلِکَ
چون عصبانیت اصلا به تو نمیآید. چون وقتی میبخشی، صورتت بیشتر از همیشه میدرخشد. چون وقتی مهر میورزی، قلبت از همیشه گرمتر میتپد.
چون تو مِهری. خودِ مِهر.
وَ إِنْ کَانَ قَدْ دَنَا أَجَلِی وَ لَمْ یُدْنِنِی مِنْکَ عَمَلِی فَقَدْ جَعَلْتُ الْإِقْرَارَ بِالذَّنْبِ إِلَیْکَ وَسِیلَتِی
اگر من یک وقتی مردم و آمدم پیش تو، در حالی که توی کولهام هیچچیز نیست، بهت میگویم. پیش تو اعتراف میکنم.
إِلَهِی قَدْ جُرْتُ عَلَى نَفْسِی فِی النَّظَرِ لَهَا فَلَهَا الْوَیْلُ إِنْ لَمْ تَغْفِرْ لَهَا
که من بد بلایی سر خودم آوردم. من بد جوری کم گذاشتم. خراب کردم. خودم را بدبخت کردم و بدبختترین میشوم اگر یکوقتی تو مرا نبخشی.
إِلَهِی لَمْ یَزَلْ بِرُّکَ عَلَیَّ أَیَّامَ حَیَاتِی فَلاَ تَقْطَعْ بِرَّکَ عَنِّی فِی مَمَاتِی
که من آن همه وقت که زندگی کردم، همهاش زیر سایهی تو بودم. تو آنهمه به من مهربانی کردی. آنهمه مرا به آغوش کشیدی. به من زندگی بخشیدی. به من همهی چیزی که داشتم را بخشیدی. حالا که آمدهام پیش تو، دلت میآید دست نوازشت را از سرم برداری؟
إِلَهِی کَیْفَ آیَسُ مِنْ حُسْنِ نَظَرِکَ لِی بَعْدَ مَمَاتِی وَ أَنْتَ لَمْ تُوَلِّنِی (تُولِنِی) إِلاَّ الْجَمِیلَ فِی حَیَاتِی
آخر من که عادت ندارم به اخم تو. عادت ندارم که نبخشی. عادت ندارم که از دستهای تو دور باشم. عادت ندارم که نگاهم نکنی. چطور زندگی کنم بدون نگاه تو؟ بدون لبخند تو؟
إِلَهِی تَوَلَّ مِنْ أَمْرِی مَا أَنْتَ أَهْلُهُ وَ عُدْ عَلَیَّ بِفَضْلِکَ عَلَى مُذْنِبٍ قَدْ غَمَرَهُ جَهْلُهُ
ببین خدا، قبول دارم که من هرکاری میکردم نصفه نیمه بود. قبول دارم که من همیشه مهربان نبودم. قبول دارم که من همیشه آن کاری را نکردم که باید. ولی ببین، من منم. یک دانه نخودِ کوچک. بازوهای من هرچقدر هم که وزنه بزنم، آنقدری قوی نمیشود که از پس همهچیز بربیاید. ولی تو که من نیستی. تو، تویی. خدایی تو. خدای کهکشان و اقیانوس. خدای من. خدای آدمها. خدای هرچه قدرت و نوازش. خدای تمام هنرها. خدای تمام شعرها. تو میتوانی همه را ببخشی آنقدر که برسند به ستارهها.
خدایا، ببخشید. خیلی ببخشید. دوستت دارم. باور کن. ببخشید.
بخشیدی؟
قول؟
قول.
درباره این سایت