به خودم قول داده بودم دیگر هیچ فیلمی دانلود نکنم تا وقتی پوشهی ندیدهها خالی نشده. درست روزی که بستهی اینترنتم تمام شد، فهمیدم یکی از فیلمهایی که چندبار از کنار پوسترش رد شده بودم، _چون فیلم زندگینامهای خیلی دوست ندارم و چون فردی مرکوری را نمیشناختم_ با بازی رامی مالک بوده. که اگر این
پست را دیده باشید میدانید او را از کجا میشناختم. بازیِ شاهکار و بینظیرش در نقش الیوت، یکی از میخکوبکنندهترین اجراهایی بود که دیده بودم. حتی اواسط فصل دوم، وقتی حس کردم دارم سریال را خیلی سریع میبینم و حیف است به این سرعت تمام بشود، زدم از فصل یک و شروع کردم به دوباره روزی دو اپیزودش را تماشاکردن و لذتبردن. که اگر من را بشناسید میدانید چقدر اتفاق عجیبی است اصرار به پیشروی آرام.
بعد اسم فیلم را توی اینستاگرام و یوتیوب سرچ کردم و چند ویدیوی اصل از اجراهای فردی مرکوری دیدم و ماتم برد. رامی مالک با آن صورتِ همیشه سرد و بیحرکت، با صدای خمار و خستهاش و آن بدن کوچک مچاله در هودی، همچین نقشی را بازی میکند؟ خوانندهای که تمام صورتش آواز میخواند، چشمهایش تکلم میکند، صدایش میرقصد و بدنش انگار در حال پرتشدن از آسمان معلق است.
کنجکاو شدم. ولی ترسیدم. یکی از چیزهایی که همیشه مرا میترساند این است که بازیگر مورد علاقهام نقشی را بازی کند که از عهدهاش برنیاید و صدای هووووی جمعیت را بلند کند. برای همین فقط رفتم مصاحبههایش را دیدم. هر تاکشویی که رفته بود را زیرورو کردم. هر کسی که راجع بهش حرفی زده بود را شنیدم. هر نقدی که پیدا میکردم را میخواندم و همه، متفقالقول بازی رامی را شاهکار میخواندند. ولی هنوز هم قولم پابرجا بود. قرار نبود تا مدتی هیچ چیز دانلود کنم. اما بعد اتفاقی خبر برگزیدگان جایزهی بفتا را دیدم و فهمیدم رامی برای این نقش برندهی نقش اول مرد شده و بعد که سرچ کردم تا مطمئن شوم فهمیدم قبلاً گولدن گلوب را هم برده!
اما هنوز هم فکر نمیکردم از یک فیلم زندگینامهای از آدمی که نمیشناسمش لذت ببرم. برای همین فقط خودخوری میکردم و از گوشه و کنار ویدیوهایش را میدیدم. وقتی صبا هم
پست این فیلم را گذاشت اما، دیگر زنجیر پاره کردم و صبح سحر امروز، پوشهای را توی لپتاپ باز کردم و فیلم پخش شد و من از ثانیهی اول میخکوب شدم.
شاید چون بازی رامی شگفتزدهام کرده بود و میدانستم چقدر جان گذاشته برای این نقش و میدیدم که چطور تمام صورتش، تمام بندبند انگشتانش و قدمهایش تبدیل به فردی شده. شاید چون کمکم میفهمیدم که من این موسیقیها را شنیدهام و فردی را بی آنکه بدانم میشناختم. شاید چون سلیقهام تغییر کرده و حالا فیلمهای این سبک را هم میپسندم. به هر دلیلی که بود، من تمام مدت زل زدم به صفحه بدون اینکه ساعت را نگاه کنم. بغض کردم، خندیدم، هیجانزده شدم، دلم گرفت و لذت بردم! لذت خالص.
درد کشیدم و لذت بردم و یادم آمد که این احساسات را توی چه روزهای دوری جاگذاشتهام. روزهایی که تصمیم گرفتم از این درد سرپیچی کنم و خودم را در مخدر لذت و هیجان و شور محض فرو ببرم. روزهایی که تصمیم گرفتم خودم را تنها با داستانهای عاشقانه و پلیسی و فانتزی سرگرم کنم تا درد را یادم برود؛ اما ندانسته، زخمهای بزرگتری بر دلم نشاندم. من نمیفهمیدم. واقعاً نمیفهمیدم که دارم چه بلایی سر خودم و روحم میآورم و تا کجا خودم را پایین میآورم.
امروز اما با فردی همراه شدم، بالا رفتم، با مغز زمین خوردم، خودم را توی منجلاب غرق کردم؛ اما در نهایت به خودم برگشتم. به خودِ واقعیم. به خانه.
فرِدی همان رویایی است که هرکسی میبافد. آدمی که پیِ راهی که انتخابش کرده میرود و میدود و میرسد.
فرِدی همان مسیری است که هرکسی میرود. مسیری که ابتداش تلخی است، کمی جلوتر اوجِ قدرت، کمی جلوتر سقوط، و در نهایت سربرآوردن.
این هفته برای من هفتهی معجزه بود. هفتهی پس از سقوط. از روز شهادت مادر، از روز راهپیمایی، از مکالمهی دیشبم با سادات و ازامروز و فردی. این هفته برای من هفتهی سربرآوردن بود. برگشتن به خودم و پیداکردن لذت حقیقی که نه جایی در میانهی جهانِ تخیلات بیغم است، که همین جهانی است که در آن زیست میکنم، با تمام تلخیها و لذتهایش.
کاش آنقدر بلد بودم نوشتن را، که الان میتوانستم رک و راستتر بگویم چه حالی دارم. ولی چون کلمات یاریام نمیکنند، فقط دعا میکنم یکبار این هفته را تجربه کنید.
درباره این سایت