با مامان برمی‌گردیم خانه. پاش درد گرفت و تا آخرِ مسیر نرفتیم. از  دور سایه‌ی جمعیت را  دیدیم و با دوستش برگشتیم خانه. 

خانه جور قشنگی نیست. باباهه خودش را گرفته و حرف نمی‌زند و صدای شبکه‌ی خبری خارجی را بالاتر می‌برد. خواهره از دم در شروع کرده به بهانه‌گیری و غرغر و باج‌خواهی که چرا یک روز برای خودتان وقت گذاشته‌اید.

من سال‌ها بود که نمی‌رفتم راهپیمایی. فکر کنم تا این سن فقط یک‌بار رفته بودم. شاید چون از جمعیت می‌ترسیدم. شاید چون خجالت می‌کشیدم. شاید چون نگران بودم خانه این شکلی بشود. 

امسال رفتم و دیدم که جمعیت ترس نداشت. انرژی داشت. شور داشت. جان تازه به تنم تزریق کرد. خجالت‌کشیدن هم نداشت. همه هم‌کلام بودند و هم‌مسیر. خانه هم. راستش را بخواهید بیشتر کیف کردم وقتی که دیدم قرار نیست کسی با بنر و تاج گل در خانه ازم استقبال کند. بیشتر احساس استقلال کردم. بیشتر احساس برد کردم و دوباره یادم آمد که من خودم انتخاب کرده‌ام که کدام راه را بروم. که من خودم تصمیم گرفتم اینجا باشم. که مهم نیست یک روزی برسد که همه‌ی اطرافیانم مرا بگذارند و بروند. من راهم را می‌شناسم.

امسال اولین 22 بهمنی است که از خودم بیزار نیستم. 



مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها