پیش‌دانشگاهی که بودم، نیمکت روبه‌روییم که تازه مسئولیتی در بسیج مدرسه گرفته بود، ازم پرسید که می‌خواهم مجری برنامه‌ی شهادت حضرت زهرا باشم؟ من آن روزها عشق اجرا بودم و حرف‌زدن جلوی جمعیت. قبول کردم. قرار بود یک سخنران بیاید، یک مداح خوب، قرار بود معاون پرورشی تجهیزات را آماده کند که یک نمایش را هم روی پرژکتور پخش کنیم. برای معرفی هرکدام از چندروز قبل متن نوشتم که چطور صدایشان بزنم. کلی تعریف و تملق. کلی کار کردم که صدایم قشنگ‌ترین حالتش را بگیرد. از دوستم یاد گرفتم چطور طلق را توی مقنعه‌ام بگذارم که مرتب و قشنگ به نظر برسم. 

روز مراسم شد. مداح و سخنران نیامدند. معاون پرورشی گفت اسپیکرها خراب شده‌اند و یادش رفته بفرستدشان تعمیر. کلیپی که دوستم قرار بود پخش کند مشکل پیدا کرد. حتی معاون و ناظم خود مدرسه هم نیامدند بنشینند پای برنامه. من بودم و دوستم و سه تا کلاس دوم دبیرستان که نشسته بودند برای برنامه‌ی شهادت.

طلقم از توی مقنعه لیز خورد و دیگر نتوانستم مرتبش کنم. همینجور کج و معوج رفتم پشت تریبون. نصف متنی که برای اجرا نوشته بودم دیگر به کار نمی‌آمد. از جمعیت ترسیدم و یادم رفت صدایم را عوض کنم. با صدای لرزان و معمولی شروع کردم به گفتن. 

اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ» 

چندنفری از بچه‌ها بلد بودند صلوات را. به زمزمه همراهم شدند. یکی از شعرهایی که نوشته بودم را خواندم و بعد شروع کردم به تعریف‌کردنش. از یکی از بیت‌هایش نخ کشیدم و روضه‌خوان شدم. پاره‌ای از خطبه‌ی فدکیه خواندم و قصه‌اش را تعریف کردم و سخنران شدم. 

دوستم گفت با همان صدای کم نمایشش را روی پرده پخش می‌کند. رفتیم نشستیم. آمد کنارم و گفت: خودت یه پا مداحی که. لازم نبود اصلاً کس دیگه‌ای رو دعوت کنیم.» 

نمایش تمام شد. بچه‌ها دوستش داشتند. رفتم بالا. همه لبخند می‌زدند. نمی‌دانم تا به حال لبخندهای بعد از هیئت را دیده‌اید و روی لب‌هایتان نشسته یا نه. از همان لبخندها بود ولی. 

یک شعر دیگر خواندم و برایشان گفتم که قرار نبود همه‌چیز اینقدر ساده باشد. قرار نبود اینقدر ریخت مرا ببینند. نشد و نیامدند. هنوز لبخند می‌زدند. دوباره صلوات فرستادم و آمدم پایین. 

بچه‌ها کوله‌هایشان را روی شانه‌هایشان می‌انداختند. ساکت. نمی‌دانم تا به حال سکوت‌های بعد از هیئت را دیده‌اید و مُهر روی‌ لب‌هایتان نشسته یا نه. از همان سکوت‌ها بود ولی. 

هیئت کوچکی که دونفری راهش انداخته بودیم، طعم هیئت می‌داد. بدون کیک یزدی و چای و شربت زعفران. بدون مداح و سخنران. بدون باند و اسپیکر. بدون اسپند و گلاب.

صدای چک چک باران که می‌خورد به دیواره‌ی بالکن را شنیدم. از خیابان کناری دسته‌ای رد شد و صدای مداح پیچید توی خانه. من از پست‌های مناسبتی توی وبلاگ خوشم نمی‌آید. که یک چیزی بنویسم و یک شعر و یک تسلیت و تبریک. اما دلم نمی‌خواست امروز نانوشته بماند. آمدم و دیدم دارم خاطره‌ تعریف می‌کنم. بی‌دلیل. دوستش دارم اما الان. پستم طعم هیئت می‌دهد. بدون کیک یزدی و .

حرفی که می‌خواهم بزنم این است که مهم نیست از چه حرف می‌زنی. مهم نیست چطور تعریفش می‌کنی. مهم نیست چندجور خوراکی توی سینی چیده‌ای. مهم نیست چندنفر نشسته‌اند. مهم نیست هیچی. هیچی. وقتی مادرت نشسته کنارت، به تته پته که می‌افتی، کلمات را که گم می‌کنی، کلمه‌ها را هم می‌زند و لقمه‌پیچ می‌کند و جمله‌ها را خودش توی دهانت می‌گذارد. آرام آرام راهت می‌برد و بعد دستی روی سرت می‌کشد که دیدی کاری نداشت؟ دیدی چه زود تمام شد؟ 

حرفی که می‌خواهم بزنم این است که مهم نیست تو چه فرزند ناخلفی بوده‌ای. چقدر ناشبیه به او بوده‌ای. چقدر سرش داد کشیده‌ای. چقدر احمق بوده‌ای. اگر فرار کنی و بروی یک شهر دیگر که جور دیگری زندگی کنی، که آدم دیگری بشوی، که یک اشتباه در مسیر خودت بشوی، باز یک روز صبح آیفون خانه‌ات را می‌زند و صدایش می‌پیچد که: هنوزم نمی‌ذاری بغلت کنم مادر؟» 

بعد کی می‌تواند مقاومت کند؟ کی می‌تواند پله‌ها را دوتایکی نکند و پرنکشد به آغوش او؟ کی می‌تواند روی زانو ننشیند، خودش را زیر چادر او قایم نکند و نگوید: ببر منو از اینجا. بیا بریم خونه.»

این مادرها. این مادرها. این مادرها. 

دلم می‌خواست روضه بخوانم. دلم می‌خواست از بچه‌ها بگویم. دلم می‌خواستم از نامردمان بگویم. ولی همه‌اش را گفته‌اند. همه‌اش را شنیده‌ایم. من هم خسته‌ام. فقط می‌خواهم برگردم خانه. فقط می‌خواهم دراز بکشم روی پاش، چادرش را بکشد روی صورتم و لالایی بخواند برایم و بخوابم و بیدار شوم. 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها