از دور نگاهش کردم. من می‌ترسم از بچه‌ها. تا حالا توی زندگیم بچه بغل نکرده‌ام. مگر یک‌ بار نشسته. از دور نگاهش کردم و همان چندکلمه‌ قربان‌صدقه‌ای که بلدم را نثارش کردم و ترسیدم بزند زیر گریه. خیلی وقت بود ندیده بود مرا. غریبه که می‌بیند جیغ می‌کشد و بنای گریه‌کردن می‌گذارد تا به ابدیت. نگاهم کرد. کوتاه. وقتی توی بغل مامان‌بزرگش رسید جلوتر، دست‌هایش را باز کرد که خودش را بیندازد توی بغلم. با خنده‌ی زیرزیرکی. نتوانستم. ترسیدم بیفتد. نوک انگشتش را بوسه گذاشتم و رفتم عقب. 
امروز خدا خواست بغلم کند و من ترسیدم. 

خدایا من ترسوام. من بی‌تجربه‌ام. من به یک بوسه‌ی کوتاه اکتفا می‌کنم. تو قدرتم بده. تو آرامم بده. تو جنبه‌ام را ببر بالا. 
تو مرا الذّینَ امَنوا وتَطمَئِنُّ قُلوبُهُم بذِکرِ اللهِ اَلا بذِکرِ الله تَطمَئِنُ القلوب» کن. 

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها