همیشه فکر می‌کردم اگر یک گلدانی داشته باشم که حس کنم متعلق به خود خودم است، اسمش یک چیزی مثل نازگل و گلبهار و ماه‌بانو و این چیزها باشد. 

وقتی از کنار

دیوار قشنگه رد شدم، یک لحظه چشمم چرخید و دیدم وقتی حواسم نبوده در گوش بچه‌ی مورد علاقه‌ام اذان و اقامه گفته‌اند و اسمش را هم زمزمه کرده‌اند و حتی سندش را چسبانده‌اند روی پیشانی‌اش. 

چند روزی است که هرصبح حین عبور، با آقا قاسم، پسر گلم چند دقیقه‌ای معاشرت می‌کنیم. 



پ.ن: پست‌هایی که برچسب دنیای زنده‌ی زنده» خورده پاشون، حقیقتی از دنیای خیالات منن. 

چون سری پیش دو سه مورد پیش اومد که فکر می‌کردن واقعیه گفتم از این به بعد مشخصشون کنم. :دی


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها