گام پنجم
بعد دوباره یادت میرود. دوباره یک قدم کج برمیداری. دوباره نامهربان و بدخلق میشوی. دوباره کجرفتاری میکنی. دوباره موقع رنگکردن نقاشی، آنقدر از خط بیرون میزنی که شکلِ یک چیز دیگر بشود. ریخت همهچیز را عوض میکنی. ریختِ خودت را عوض میکنی. محبت را فراموش میکنی. آرامش را پشت در جا میگذاری. دوباره میروی همانجا که قبل از بیعت بودهای. به محلههای قدیمی. به محلههای تاریک. ها بهت حمله میکنند. کیفت را میزنند، میاندازندت گوشهی خیابان و تا میخوری میزنندت.
چون هنوز کفترِ جَلد نشدهای. چون هنوز نفهمیدهای وقتی دست دادی که من با توام، یعنی دورِ آن چیزهای اسمش را نبر را باید خط بکشی. چون هنوز دلت یککم با دلدار است و یککم تنت عطشِ مخدری که معتادش بودهای را دارد. چون هنوز بلد نشدهای راهِ عاشقی را. هنوز.
بعد با تنِ کبود، با جیبِ خالی، پای پیاده تمام شهر را برمیگردی تا دم در خانهاش، زنگ در را میزنی، جواب نمیدهد. دوباره زنگ میزنی. جواب نمیدهد. با مشت میکوبی به در. محکم. با تمام جانی که در تنت باقیست. در را باز نمیکنند. میافتی زمین روی زانوهات. آسمان روی سرت میشکافد و موش آبکشیدهات میکند. یکبار دیگر در میزنی. فکر میکنی، این آخرین بار است، این آخرین مشت است، اگر این بار جواب ندهد، اگر این بار هم در را باز نکند، آن همه خونی که از تو رفته، آن همه سرما که توی جانت رفته، آن همه عفونت، آن همه چرک.
دستت را عقب میکشی. در نمیزنی. فقط فریاد میزنی: من جز تو کسی رو ندارم! وا کن در رو. کجا برم؟ کجا برم؟ دیگه کجا رو دارم که برم؟ اشتباه کردم. فرار کردم از این خونه و فکر کردم جای دیگهای رو دارم که برم. ولی نبود. همه من رو تنها گذاشتهان. هیچکس رو ندارم. میشنوی؟ تو تنها رفیق منی. تو همه کس منی.»
اللَّهُمَّ عَظُمَ بَلاَئِی
خدایا، ببین که چقدر زخمم عمیق شده، ببین که عفونت تمام تنم را گرفته.
وَ أَفْرَطَ بِی سُوءُ حَالِی
ببین که غصهدارتر از من دیگر در عالم نیست. ببین که چه دردی میکشم.
وَ قَصُرَتْ بِی أَعْمَالِی
ببین که دوباره خودم را چطور زمین زدهام. چطور دوباره انگشتنمای عالم و آدم شدهام؟
وَ قَعَدَتْ بِی أَغْلاَلِی
ببین که چطور دوباره رفتم توی دل مرداب و گرفتار شدم؟ ببین که چطور دوباره خودم را حبسِ زنجیرِ اشتباهات قدیمی کردم؟
وَ حَبَسَنِی عَنْ نَفْعِی بُعْدُ أَمَلِی وَ خَدَعَتْنِی الدُّنْیَا بِغُرُورِهَا وَ نَفْسِی بِجِنَایَتِهَا وَ مِطَالِی
نشستم برای خودم رویاهای دور و دراز بافتم، غرق شدم توی خیالات، غرق شدم و مسخ، راه افتادم توی کوچهباریکههای تنگ و تاریک و ترسناک.
نشستم رویا بافتم که ببین پینوکیو، اگر از این خانهی کوچک فرار کنی، میروی و دنیا را توی مشتت میگیری. میروی میشوی رئیسِ پرابهتِ فلانجا. میروی توی بزرگترین شهربازیها خوش میگذرانی. فکر کردم تو بهم دروغ میگفتی و میخواستی مرا حبس نگه داری که نمیگذاشتی هیچ کدام از این کارها را بکنم. میخواستی من موفق و آزاد نباشم. فکر کردم اگر از خانهی تو دور بشوم، دیگر هیچ بندی برایم نیست. اما دنیا دروغگو بود. برایم یک تله پهن کرده بود به چه بزرگی. حتی صدایی که از توی مغزم بلند میشد و مرا به آن راه میخواند هم روباه مکار بود.
بعد با خودم امروز و فردا کردم. گفتم حالا فردا برمیگردی خانه. پسفردا برمیگردی خانه. و فردا نرسید تا حالا که توی شهربازی دروغکیشان، گوشدراز شدهام.
یَا سَیِّدِی
آقا اجازه؟
فَأَسْأَلُکَ بِعِزَّتِکَ
من همهی این کارها را کردم. ولی تو که اینقدر بزرگ و مهربانی، تو را به خودت قسم
أَنْ لاَ یَحْجُبَ عَنْکَ دُعَائِی سُوءُ عَمَلِی وَ فِعَالِی
یک وقت به خاطر اشتباهم، رویای همهی عمرم را که پسر واقعیشدن بوده ندید نگیری ها. یک وقت سر چوب جادوییات را از من برنداری ها.
وَ لاَ تَفْضَحْنِی بِخَفِیِّ مَا اطَّلَعْتَ عَلَیْهِ مِنْ سِرِّی
یک وقت رازِ دماغم که تا آسمان دراز شد را به بقیه نگویی ها.
وَ لاَ تُعَاجِلْنِی بِالْعُقُوبَةِ عَلَى مَا عَمِلْتُهُ فِی خَلَوَاتِی مِنْ سُوءِ فِعْلِی وَ إِسَاءَتِی وَ دَوَامِ تَفْرِیطِی وَ جَهَالَتِی وَ کَثْرَةِ شَهَوَاتِی وَ غَفْلَتِی
صبر کن. صبر کن. یک وقت تا در را باز کردی نزنی توی گوشم ها. به خاطر فرارم، به خاطر بیادبیام، به خاطر اینکه این همه وقت دور بودم، به خاطر اینکه احمق بودم، به خاطر اینکه پی طمعهایم رفتم، به خاطر اینکه حواسم از تو پرت شد. به خاطر هیچکدام اصلاً.
وَ کُنِ اللَّهُمَّ بِعِزَّتِکَ لِی
تو را به تمام قدرتی که میتوانی با آن مرا بچسبانی به سقف آسمان و هیچکس هم نمیتواند جلویش را بگیرد قسم!
فِی کُلِّ الْأَحْوَالِ رَءُوفاً
همیشه با من مهربان باش. حتی حالا که من خیلی ناجورم و تو خیلی عصبانی هستی.
وَ عَلَیَّ فِی جَمِیعِ الْأُمُورِ عَطُوفاً
همیشه دست مهربانی روی سرم بکش. حتی حالا که من آن کارها را کردهام.
إِلَهِی وَ رَبِّی مَنْ لِی غَیْرُکَ
ببین خدایا، ببین. بین خودم و خودت. من. من. آخر من. من که کسی را ندارم جز تو. من که.
أَسْأَلُهُ کَشْفَ ضُرِّی وَ النَّظَرَ فِی أَمْرِی
همهی وجودم، مادرم، پدرم، خواهرم، برادرم، رفیقم، طبیبم، دوای دردم، سرورم، پروردگارم
همه تویی. کجا بروم من؟ این همه زخم را پیش کی ببرم که درمان کند؟ این همه درد را پیش کی ببرم که دلداری دهد؟ این همه بیچارگی را کجا ببرم که پناهم شود؟ فقط تو برایم ماندهای از تمام جهان. و فقط از تو میخواهم که این خاکها را از تنم بتکانی، آبرویم را بهم برگردانی، زخمهایم را مرهم بگذاری، بغلم کنی، سرم را روی شانهات بگذاری، مرا زیر بال و پرت بگیری، بعد برگهی امتحانیِ خرابم را بگیری دستت، نگاهش کنی، و با خودکار خودم همه را از اول درست بنویسی.
پ.ن: اگر یکهو حالتان آنقدر خوب شد، که رفتید نشستید یک گوشه، تسبیح گرفتید دستتان و ذکر گرفتید که الهی و ربی، من لی غیرک؟» دعا کنید برای این بچهی کوچک آواره توی کوچه خیابانهای تاریک شهر. دعا کنید راه را پیدا کند.
درباره این سایت