صبح سحر چشم باز میکنم و راه میافتم. کمی میبینم، کمی میخوانم، کمی میشنوم، کمی میگویم. توی راه هرچه آواز بلدم سرمیدهم. بشکنن دور خودم میچرخم و واژه به هم میپیچم. زیست میکنم چنان که باید و سخنران توی گوشم سبک زندگی مومنانه می خواندش. میخندم، مهر میورزم، مراقبم، میجنگم.
آفتاب که غروب کرد اما قصه شرح دیگری دارد. خودم را توی شال مشکیام حل میکنم و قدم به جهان قلبم میگذارم. هرچه روز روز خوانده و بافتهام را جا میگذارم پس کوهها و سبکبالان خرامیدند و رفتند زار میزنم. غوغای روز را بالا میآورم.
بازمیگردم به تنظیمات کارخانه و برای فردا و دوباره قدم به شهر تاریک پرنورگذاشتن نیرو جمع میکنم.
درباره این سایت