میرود توی پارک، سوار تاب میشود، فکر میکند بگذار یک عکس هیولای مامانی از خودِ خفنم بیندازم، دوربین گوشیاش اما خسته، خودش بیهنر و تنش کوفته است. سرش را به بچهبازیهای خودش تکان میدهد و با مهربانی زمزمه میکند: برو به درک بابا.»
گوشی را پرت میکند توی سوراخ کیفش، جفت دستها را میچسباند به زنجیرها، نیشش را تا ته باز میکند و لنگ در هوا میرود به نوک آسمان که خورشید بگیرد.
درباره این سایت