با تن کوفته و دلِ مچاله چشم باز میکنم. دستم را میگذارم زیر سرم و زل میزنم به نوری که از گوشهی پنجره میتابد توی اتاق. فکر میکنم که دارم به چی فکر میکنم؟ و میدانم که هیچی.
آب را میگذارم که بجوشد و پودر نسکافه را خالی میکنم توی لیوان. یک وقتهایی نسکافههای این مارک، مزهی زهرمار میدهند و امروز از آن روزهاست. صبر میکنم از داغی بیفتد و خالیاش میکنم توی سینک ظرفشویی.
صدای کوبیدن گرز رستم میآید. از مامان میپرسم چه خبر است؟ و میگوید که یکی از همسایهها دارد خانهاش را میکوبد و از نو میسازد. تعریف میکند که چقدر دیدنِ خانهای که دارد خراب میشود ترسناک است. دیوارها آرام آرام و آجر آجر میافتند و آخر کار، فقط یک ویرانه میماند.
مامان میگوید: نمیدونم چرا اینقدر طول کشیده کار خونهی اینا. کوبیدن خونه، هرچقدر هم که بزرگ باشه یکیدوروزه نهایتاً تموم میشه.»
کوبیدنِ خانهای که پنجسال، خشتبهخشت توی دلم ساختهبودمش چقدر طول کشید؟
مامان همیشه راست میگوید.
نکتهی انحرافی: میخوام یک سوال مهم بپرسم. حقیقتاً، اگر کامنتها برای همیشه بسته باشه چه حسی بهتون دست میده؟ چون به نظر کسی تمایلی نداره حرفی بزنه. من هم خیلی حال و حوصلهی جوابدادن ندارم. از طرفی هی چشمانتظارم و وقتی میدونم صبر قرار نیست ثمری داشته باشه عصبی میشم. اگر براتون ناراحتکننده نیست ببندمش. صفحهی کامنت خصوصی اون بالا باز میمونه اما، اگر کلامی بود.
همهتون جواب بدید سر جدتون.
درباره این سایت