آفتابم.

ای شعله‌ی مژگانت، شلاقِ صورتِ دوزخیانِ وامانده در زمین

ای زیبایی‌ات کورکننده

آه که چشم‌هایم از دیدن رخ زیبایت خواب به خواب رفته‌اند اما

اما

اما

اما سردرد و تشنگی چنان بر من غلبیده‌اند که خواب ندارم

نه. نه. نه از سردرد و تشنگی

که از عطش وصال تو است که پلک بر هم نتوانم گذاشت

ای تنها معشوقی که لحظه‌ی دیدارت رفع تشنگیِ سال‌ها دوری نمی‌کند که هیچ، پدرِ صاحابِ جدِ آبِ بدن را در می‌آورد

عشقت چنان بر تنِ روح سنگین است 

که شلپ شلپ،

 عرق‌ریزان،

 نالان،

 زاران

و همه‌چیان

 پای آدم را روی آسفالت نیمه مذاب خشک می‌کند

دستی بر سرم بکش ای محبوبِ زودتر از تابستان وسط ماه رمضان سر به میانه‌ی آسمان کشیده

دستی به سرم بکش بلکه از عشق درجا بسوزم 

که سوختن رواست بر این زیستن خیس و چندش و نوچ و پنکه‌جواب‌ندهنده

آفتاب گیس‌طلای من 

سر جدت گیسوانت را بباف، یا از این مدل کوتاه پسرانه جدیدها بزن

بلکه خنک‌تر شود این راه آتشین

بلکه راه هموارتر شود بر ما

بلکه ما ضعیف ضعفای کم‌توان هم بتوانیم هم‌نشین کویت باشیم



عنوان: برگرفته از شعر با مفهوم یارم نیامد، کودکی را در کوچه زدم»


سوال وارده: وجداناً؟ بعد اون پست قبلی که کلی گفته بودی درباره‌ی اهمیت محتوا و اینا، این چیزیه که باهاش وبلاگ رو آپدیت می‌کنی؟ 

پاسخ: بله.


سوال وارده2: فکر نمی‌کنی بهتر بود همون چیزی که اول در نظر داشتی، یک پست مفهومی درباره‌ی اینکه چطور توی گرما که همه چیز سخت‌تره، دین و ایمونت یهو نصف می‌شه رو می‌نوشتی؟

پاسخ: خیر.


سوال وارده3: اگه کسی بیاد درباره‌ی اینکه چقدر هوای گرم و تابستان زیباست و چقدر سرما زشته و زیگیل هم زده تازشم و زمستون چیه بووو هوووو حرف بزنه چی جوابشو می‌دی؟

پاسخ: چیزی نمی‌گم. چون توی عمر کوتاه باقی‌مونده‌اش فرصت نمی‌کنه جمله‌ام رو کامل بخونه. 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها