به دوسال قبل فکر می‌کنم و به اینکه از عشق‌گفتن برایم ساده‌ترین راه ممکن بود. غم که به دلم می‌نشست، می‌فرستادمش به یک سفر دور دور تا اشک‌هایم را به این فراق نسبت بدهم. وقتی حالم خوش بود، می‌آوردمش کنار دستم و دامن‌ گلدارم را تن می‌کردم و غزل می‌خواندم برایش. بلد بودم همه‌ی احساساتم را با محبوب نادیده‌ام روی دایره بیاورم. 
حالا اما همه‌اش را یادم رفته انگار. خلسه‌ی کلماتم را گم کرده‌ام. جملات جادویی‌ام را فراموش کرده‌ام. آن‌همه ایهام و تشبیه که راه‌به‌راه توی نوشته‌هایم سرک می‌کشیدند، جامانده‌اند توی فایل‌های قدیمی قصه‌های ناتمامم. این روزها هر عاشقانه‌ای که می‌بینم و می‌خوانم، در دلم هم آتش شوق زبانه می‌کشد، هم حسرت. 
جملاتم حالا با ساده‌ترین کلمات ممکن روی صفحه می‌آیند. انگار فقط یک مفهوم است که باید بگویم و می‌گویم. شاعرانگی‌ام را جاگذاشته‌ام توی دوران ماقبل تاریخ انگار. همینقدر دور. 
من همین چندروز پیش، عاشق این وبلاگ شدم. برای اولین‌بار. تا قبل از آن هنوز مهمان خانه‌اش بودم انگار. رفتنی بودم به نظر. اما حالا مطمئنم که خانه‌ی تازه‌ام اینجاست. چیزی که حالا مرا ترسانده این است که دکوراسیون خانه‌ام توی یک سال چقدر تغییر کرده. 
خانه‌ی قدیمِ من یک خانه‌ی حوض‌دار بود با گلدان‌های دورش، با یک تاب گوشه‌ی حیاط، با عطر حلوا از آشپزخانه. یک خانه‌ی بدون مبل با پشتی‌هایی که رواندازهایشان را خودم بافته بودم. 
خانه‌ی جدیدم ساده است. شبیه یک کلبه‌ی جنگلی. یک میز چوبی یک گوشه با چندورق کاغذ و یک خودکار کنارش. اطرافم پر از پرنده‌ها و حیوانات جورواجور است که توی جنگل زندگی می‌کنند، دریایی که صبح‌ها موجش تا نزدیکیِ کلبه می‌رسد و سایه‌ی کوه همیشه وقتی پشت پنجره می‌نشینم، از دلِ کوه مه معلوم است. ولی من بلد نیستم از این‌ها حرف بزنم. انگار هرچه که می‌نویسم، از چیزهای توی کلبه است. از کتاب‌های توی کتابخانه، از فکرهای توی سرم. همه‌چیز توی همان چهارچوب چوبی گیر کرده درحالی که زندگی بیرون از آن کلبه می‌رقصد. 
دارم با خانه‌ی جدیدم کنار می‌آیم. با منِ جدیدم. با نوابودن. می‌ترسم. واقعاً می‌ترسم. اما احتمالاً از لحظه‌ی تولد می‌ترسیده‌ام. اما گذشته و آمده‌ام جلوتر و دیده‌ام که چقدر همیشه بهتر می‌شود همه‌چیز. که چقدر دوست‌تر دارم خودم را هرروز. 
دارم کنار می‌آیم. وقتی یک کامنت مسخره جایی می‌فرستم تصمیم نمی‌گیرم وبلاگم را پاک کنم. وقتی یک پست احمقانه می‌گذارم از تمام هستی‌ام پشیمان نمی‌شوم. وقتی با کسی بحثم می‌شود دلم نمی‌خواهد از تمام روابطم بیرون بزنم. وقتی اشتباهی می‌کنم، می‌پذیرمش و رفتن را ادامه می‌دهم چون فهمیده‌ام که هر زخمی بالاخره یک‌جایی می‌بندد. شاید آدم‌ها تا همیشه یادشان بماند که من چه حرف احمقانه‌ای زده‌ام، یا توی کلاس چه بحث بیخودی کرده‌ام، یا هرچی؛ اما من باز هم زنده می‌مانم و بیشتر یاد می‌گیرم و بیشتر اشتباه می‌کنم و بالاخره خودم را می‌رسانم. و مگر همه‌ی هدف همین نیست؟ 
من یاد گرفته‌ام با اشتباهاتم کنار بیایم. یاد گرفته‌ام که خودم را دوست داشته باشم. یاد گرفته‌ام که فرار نکنم. یعنی که خانه‌ی جدیدم خوش‌یمن است. یعنی که منِ امروز درس‌های قدیمش را پس داده. یعنی که حق دارد یک‌سال بالاتر برود و درس‌های سخت‌تر بخواند. یعنی که من نوام و تمام قلبم پر از لذتِ نوابودن است و نوا فقط یکی از اعضای خانه نیست که برای خودش می‌چرخد و موقع شام و نهار از اتاقش بیرون می‌زند. نوا خانمِ این خانه است. هرچند کوچک. هرچند ساده.

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها