یادم هست قدیم‌ترها که هنوز دستِ سرنوشت، تیکِ قابلیتِ خرس‌خوابی‌ام را نزده بود و نمی‌توانستم دوازده ساعت در روز بخوابم و شب هم هرزمان که اراده کنم چراغ مغزم را خاموش کنم و هی هرشب می‌نشستم توی اینترنت می‌گشتم دنبال راه‌های مختلف برای اینکه چطور بخوابیم، چرا خوابمان نمی‌برد، چه مرگمان است آخر؟ توی یک سایتی به این جمله برخوردم: بهترین راه برای اینکه خوابتان ببرد، این است که روی بیدارماندن تمرکز کنید. 

از آن شب، دیگر هیچوقت نگشتم پی راه‌حل‌های مختلف. شب‌ که می‌شد، می‌رفتم توی تخت و به خودم می‌گفتم: می‌خوام این کتابو تا آخر بخونی.» و بعد از خواندن ده صفحه، تقریباً از هوش می‌رفتم. 

راستش من مغز عجیبی دارم. از هرچیزِ کوچک و ساده‌ای، یک نخ می‌کشم و تعمیمش می‌دهم به زندگی. همین پست قبلی را اگر نگاه کنید، به شکل مسخره‌ای از رنگ‌کردن نوشته‌های قبور شهدای گمنام، رسیده‌ام به اینکه می‌خواهم خودم را به دست خدا بسپرم. 

اما آن یک‌دفعه، انگار تمام مغزم محتوای آن جمله را فقط و فقط درباره‌ی خوابیدن به حساب آورد. یعنی ننشست به این فکر کند که چطور این نظریه، یعنی قبل از اینکه بخواهی یک غلطی توی زندگی‌ات بکنی، اینقدر بهش فکر نکن!

من ساعت‌ها گشتم دنبال اینکه چطور بخوابم. راه‌حل‌های مختلف، نظرهای متفاوت، برنامه‌ریزی‌های عجیب و غریب؛ اما در نهایت چیزی که کمکم کرد بخوابم این بود که فکرکردن به خوابیدن را متوقف کنم و فقط بروم کپه‌ی مرگم را بگذارم و بخوابم! 

روزهاست که فکر می‌کنم بهترین راه برای فیلم‌دیدن چیست؟ چطور بهتر مطالعه کنم؟ چطور وبلاگم را بهتر کنم؟ و در این مدت نه فیلم دیدم، نه کتاب خواندم، نه توی وبلاگم پست گذاشتم! فقط نشستم فکر کردم چطور فلان کار را بهتر انجام دهم، ساعت‌ها وقت گذاشتم و توی سایت‌های مختلف گشتم، پی آدم‌های مختلف رفتم برای پرسیدن این چیزها، مغزم را کوبیدم به درودیوار، روی کاغذ هزارتا برنامه نوشتم و کلی کارهای عجیب و غریبی که حتی دلم نمی‌خواهد بنویسمشان. درحالی که فقط باید می‌نشستم به خودم می‌گفتم: بمیری! بشین فیلم ببین. کتاب بخون. پست بنویس. بعد می‌فهمی باید چی کار کنی!» 

مگر من همینجوری، بدون هیچ برنامه‌ای کلی کتاب نخوانده‌ام؟ کلی فیلم ندیده‌ام؟ کلی پست ننوشته‌ام؟ و همین‌ها مرا بزرگ‌تر کرده‌اند، بهتر کرده‌اند. نه اینکه الان یک آدم عاقل و بالغ و م باشم. اما از روزهای قبلم که بهترم به هرحال. 

می‌دانید چرا این پست را نوشتم؟ برای اینکه داشتم یک تصمیمی می‌گرفتم و شروع کرده بودم به فکرکردن بیش از اندازه بهش. داشتم فکر می‌کردم حالا که قرار است فلان کار را بکنم چطور فلان چیزش را فلان کنم و بیسار چیزش را پیش ببرم. اسم فلان بخشش چه کوفتی باشد و درست در میانه‌ی فکرکردن به این چیزها، گفتم فقط پاشو بنویس. 

آمدم صفحه‌ی وبلاگ را باز کردم، بدون اینکه بدانم می‌خواهم درباره‌ی چه چیزی بنویسم، فقط انگشتانم را کوبیدم روی کیبرد و الان یکی از دوست‌داشتنی‌ترین پست‌های عمرم را نوشته‌ام. 

یک بار خورشید درباره‌ی حدیثی از حضرت مولا حرف زد و گفت که آیا اصلش را می‌دانم؟ بعد گشتم و اصل حدیث را پیدا کردم. ولی حالا یادم نیست چه بوده. آن حدیث برای همیشه توی ذهن من اینجور ثبت شده.

علی (ع) فرمود: هروقت از چیزی ترسیدی، با سر برو تو دلش.»


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها