یک عالمه حالم خوب است ولی بلد نیستم چطور بنویسمشان. کلی‌تا فیلم خوب دیده‌ام. چندتا فکر و ایده‌ی جدید دارم. ولی همه‌شان توی شکمِ مغزم جا خوش کرده‌اند با تمام قوا. 
یک شکلی شده‌ام که انگار دنیاهای ذهنی کوچک کوچکی که این مدت برای خودم ساخته‌ام، مرا در خودشان حبس نگه‌داشته‌اند. قدرت افتاده دست آن‌ها. قرار بود من مدد بگیرم از آن‌ها برای نوشتن و قصه‌گفتن، اما حالا آن‌ها از من استفاده می‌کنند برای زنده‌ماندن. انگار که تنها علت زیستشان من باشم. 
و علت این فکرشان، فقط خنگی بیش از اندازه‌شان است. مسئله این است که این جهان‌ها تا وقتی فقط یک گوشه‌ از قصر ذهنی من باشند، مثل قاصدک به فوت بندند. هرلحظه ممکن است فراموششان کنم. هرلحظه ممکن است یک جایی اشتباهی جا بگذارمشان. ولی اگر بگذارند من لحظه‌ای بیرون بیایم و بنویسمشان، تا همیشه یک زمین رقص توی صفحه‌ی کاغذ برایشان می‌ماند. شاید یک کس دیگری هم پیدا بشود که آن‌ها را به دنیای خودش راه بدهد. 
برای همین من باید برایشان بزرگتری کنم. من باید دستشان را بگیرم و آرام آرام از دنیای ذهنم به ساحت کاغذ بکشانمشان. از پس این کار برمی‌آیم؟ خدا عالم است. 

عنوان: نردبانِ همه‌طرف‌برو، نردبانی است که وقتی قدم به پله‌ی اولش بگذاری، تو را به همان‌جایی می‌برد که در آن لحظه بیشتر از همه بهش احتیاج داری. و من الان بیش از اندازه مضطربم که قرار است مرا به کدام جهان ببرد. امیدوارم مرا ببرد پیش دخترکم.


پ.ن: می‌شه یک سوال صادقانه بپرسم ازتون بچه‌ها؟ وقت‌هایی که وبلاگ به‌روز نمی‌شه، دلتنگش می‌شید؟ می‌خوام یک چیزهایی رو بفهمم. 

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها